دوشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۹۷

مهناز فراهاني:‌ معمار فردایی آزاد و دموکراتیک

نگاهش، آرامش و محبتي خاص خودش را دارد.
با لبخندي مليح نگاه مي كند، با دقت گوش مي دهد و با لحني آرام و شمرده، بيان مي كند.
مهناز فراهانی يك مهندس آرشيتكت جوان است كه مقاومت را در دوران دانشگاهش شناخته.
17ساله بودم كه وارد دانشگاه شدم.
از كودكي به كارهاي عملي علاقه خاصي داشتم.
شايد همين هم محرك اصلي ام براي انتخاب چنين رشته اي شد.
براي تحصيل، در رشته مهندسي معماري قبول شدم و در دانشكده دخترانه شريعتي در تهران، تحصيلاتم را تا مقطع ليسانس، گذراندم. همزمان از دوره فوق ديپلم تا فوق ليسانس استخدام قراردادي سازمان نوسازي مدارس كشور بودم.
در حالي كه به كارم ادامه مي دادم، براي ادامه تحصيل در دانشگاه اصفهان قبول شدم.
در محل كارم به واسطه يكي از همكارانم با مجاهدین آشنا شدم. تا آن زمان، هيچ چيز به جز تبليغات مسموم رژيم حاكم از آنها نشنيده بودم. در ايران امكان اينترنت بسيار محدود و با فيلترينگ شديد همراه بود و براي كساني مانند من كه در پي يافتن ارتباط با منابعي خارج از رژیم بودم، كار بسيار دشوار مي نمود.
اما در نهايت با تلاش فراوان و دريافت كمك از برخي دوستانم، براي اولين بار توانستم سيماي آزادي را ابتدا به صورت صوت از اينترنت و چند ماه بعد با تصوير از ماهواره مشاهده كنم.
اين شروع يك آشنايي پایدار بود. آشنايي با جمعي كه دنيايي نو را نمايندگي مي كرد.
البته بايد بگويم كه براي من، و هر انسان ديگري، برداشتن يك گام از دنياي پيشين به دنياي نو مستلزم گذشت و فداي دارايي هاي ارزشمند قبلي بود، که عمری را برایش تلاش و دل در گرو آن داشتم!
اين معنا براي من، در «پدر» و «مادرم» خلاصه مي شد.
پدر با عواطفش، با كمك هايش، با حمايت هايش، و مادرم با تكيه گاه بودنش، برايم بهترين يار زندگي بودند و از اين رو، بزرگترین دشواري تصميم براي حركت از ايران و پيوستن به مقاومت و مجاهدین كه ايده هاي يك ايران آزاد را نمايندگي مي كردند، برای من چشم بستن یا به عبارتی بهتر، گذشتن و فدا کردن همين عاطفه و رابطه بود.
ولی من که تصمیمم را گرفته و عزمم را برای جزیی از این مقاومت شدن جزم کرده بودم، براي آنها نامه اي نوشتم.
و برای اینکه تهاجم عواطف و احساسات فی مابین کار را برایم سخت تر نکند، از طریق نامه با آنها بدرود گفتم تا روزی که در ایران آزاد فردا آنها را ببینم.
به اميد آن روز که دیگر پدران و مادران ناچار به دوری از جگر گوشه هایشان نباشند!
نامه را برایشان در جایی امن گذاشتم.
و این چنین بود که در يك روز زيباي پاييزي در 12آبان 1386 به اتفاق شماري ديگر، خانه را به مقصد محل استقرار مقاومت ايران در «اشرف» ترك كردم و راهپیمایی خودم را در مسیر آزادی مردم و میهنم آغاز نمودم.
الان 11 سال از آن روز گذشته و من اینک با دیگر سازندگان مسیر آزادی میهنم، معمار فردای آزادی و دمکراسی برای خلق مان و به خصوص برای زنان و دختران کشورم هستم، چیزی که به عینه آن را در جمع زنان مجاهدی که روز و شب در کنارشان زندگی و مبارزه می کنم، نظاره می کنم!
مطمئناً الان که با هم صحبت می کنیم مادر و پدر عزیزم، نامه را پيدا كرده و از همه چيز با خبر هستند.
آن روز، هيچكس دیگر جز خود ما كه در حركت بوديم، از تصميم مان مطلع نبود.
ولي امروز فكر مي كنم يقيني تر از هر چيز ديگر، عواطف جديدي است كه در دل آنها و ضمير من، با آرمان آزادي ايران، پيوند خورده است.
آرماني كه علت شروع حركتم، از همان روز اول بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر