پنجشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۹۵

دامونا تعاونی: تنها کسی که در میان زندانیان چشمش باز بود من بودم


در تمام طول عمرم، کمتر زمانی بوده که بتوانم لبخند پدر را بیرون از میله های زندان و در آزادی حقیقی ببینم
یادم می آید وقتي 6 ساله بودم، یک روز صبح ساعت۴، ماموران به خانه مان ریختند
پدرم آن زمان در زندان بود
مادرم از ماموران فرصت خواست تا بتواند مرا نزد مادر بزرگ و پدر بزرگم بگذارد، اما آنها قبول نکردند و با بی رحمی تمام، ما را به اوین منتقل کردند
در طول انتقال به زندان و بعد در زندان، تنها کسی که در میان تمام زندانیان چشمانش باز بود، من بودم
سایرین، همه، چشم بند داشتند. من می توانستم تمامی نگاه ها، جنایت ها صحنه ها را شاهد باشم
شاهدی کوچک که دردی بزرگ را در خود خلاصه داشت:‌ درد حبس مادر، درد بازجویی از او، درد پاهای شکنجه شده مرد زندانی که در راهروی تنگ و تاریک زندان نشسته بود. و خیلی دردهای دیگر
زندان برای کودکی چون من دنیای سرد و سیاهی بود که به جای آرزوهای رنگارنگ، غم و اندوه و خشم را هدیه آورده بود
خوشبختانه بعد از مدتی آزاد شدم و نزد پدر بزرگ و مادر بزرگم رفتم اما مادر و پدرم هر دو در زندان بودند
کلاس دوم ابتدایی بودم که پدرم از زندان آزاد شد. بلافاصله دنبال من آمد و به من گفت که دیگر در ایران نخواهیم ماند. فردایش ما ایران را ترک کردیم و به جانب اشرف رفتيم
پدرم یکسال بعد از خروج ما مجدداً به ایران بازگشت. به فاصله کوتاهی خبر دستگیری اش رسید
تقریبا یقینی بودم که دیگر او را نخواهم دید اما باورش برایم بسیار سخت بود، بسیار سخت
بعد از مدتی مادرم خبر اعدام او را به من داد اما من هیچگاه نخواستم و نتوانستم آن را باور کنم
پدرم را در جریان قتل عام های سال ۶۷ اعدام کرده بودند

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر