سه‌شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۵

سي وپنجمین سال پيش در چنين روزي يادي از دانشجوي شهيد سيدمحمدعلي برهاني و ۵ برادر ديگر او كه جانشان را فديه رهائي خلق و ميهن كردند


پدر ابوالقاسم برهاني ساكن قزوين از سرشناس ترين خانواده هاي اين شهر است كه از سال ۶۰تا ۶۷ ۶تن از فرزندان خود را فداي آزادي خلق و ميهن كرد
پدرمجاهد ابوالقاسم برهاني روحاني مبارز و آزاده اي بود كه از زمان شاه تا شهريور ۹۳ مبارزه اي طولاني و سترگ را بر عليه دو نظام شاه و شيخ پشت سر گذاشته بود. عاقبت او در اوايل شهريور ماه سال ۹۳ به فرزندان مجاهدش ملحق شد
تنهابازمانده اين خانواده خديجه برهاني است 
به نقل از خاطرات او ميخوانيم
اولين شهيد اين خانواده سيدمحمدعلي دانشجوي رشته زمين شناسي بود که از زمان شاه فعاليت سياسي خود را شروع كرده بود وبعداز انقلاب ضدسلطنتي به صفوف هوادران سازمان پيوست. بابستن دانشگاهها به عنوان معلم در روستاي قزوين مشغول به کارشدو از اين طريق به افشاي رژيم خميني پرداخت در مرداد سال۶۰ دستگير و روانه زندان شد. او در مدت کوتاهي که در زندان بود، تمامي اتهامات رژيم به خودش و ساير برادران دستگيرشده ام را با جان و دل پذيرفت و اين چنين مانع اعدام ساير برادرانم گرديد و خود در سحرگاه 18شهريور60 به جوخه هاي تيرباران سپرده شد
بچه هاي هم سلولش مي گفتند که او پس از شنيدن خبر حکم اعدامش، با روحيه يي شاد و خندان از کليه بچه هاي بند خداحافظي کرده و تک به تک آنها را بوسيد، برايشان قرآن خواند و صحبتهاي برادر مسعود مبني بر ادامه راه را يادآوري کرد.
خود من در زمان شهادت علي، در زندان بودم. شب قبل از اعدام از بلندگو اسامي چند نفر را خواندند که يکي از آنها نيز اسم علي بود. بلافاصله مرا نيز از بند زنان صدا زدند. وقتي بيرون رفتم، درست پشت در بند، برادرم را ديدم که ايستاده و خندان است. از اين که او را مي ديدم، خيلي خوشحال بودم و سلام و احوالپرسي کردم. فکر نمي کردم او را براي اعدام صدا زده اند و خودش هم به من گفت که مرا به دادگاه صدا کرده اند و چند سؤال دارند. امشب مي روم و فردا که کارم تمام شد برمي گردانند… ازهم خداحافظي كرديم و او در حالي که مي خنديد دست تکان داد و رفت فرداي آن روز ساعت11 صبح بود که مرا دوباره صدا زدند و اين بار به زيرهشت رفتم. پس از چند دقيقه متوجه وارد شدن ساير برادرانم شدم در سال1360،من و 4برادرم علي، احمد، حسين، حسن در زندان چوبين دره قزوين زنداني بوديم با ورود آنها وقتي علي را در بينشان نديدم يکهو زدم زير گريه چون احساس کردم حتماً شب قبل علي براي اعدام برده بودند و من متوجه نشده بودم (من آن زمان 13سال بيشتر نداشتم) صداي گريه من کل زيرهشت را گرفته بود و همه زندانبانان نيز به گريه افتاده بودند. هر يک از برادرانم، از علي و خصوصيات انقلابي او و تأثيري که روي روحيه ساير هم بندانش داشت، برايم تعريف کردند و 
...اين طور شد که من خبر شهادت برادرم علي را شنيدم

برادر بزرگترم، سيدمحمدمهدي پس از ورود به دانشگاه در ارديبهشت54، دستگير شد و به همت خلق قهرمان ايران در آذر57 از زندان آزاد شد و به طور تمام وقت به انجام مسئوليتهاي سازماني اش در جنبش ملي مجاهدين مي پرداخت
از آنجا که وي زنداني سياسي زمان شاه بود، رژيم آخوندي مي خواست از موقعيت سياسيش در راستاي پيشبرد مقاصد شومش استفاده کند و به همين علت پيشنهاد فرمانداري قزوين را به او داداما پاسخ کوبنده اي به آنان داده و گفت من اگر زندان رفتم نه به خاطر خودم و جاه و مقام، بلکه به خاطر خلق در زنجير ميهنم بود. اودر جريان ضربه به پايگاههاي مجاهدين در مرداد61 مجروح شده و به دست پاسداران اسير وبلافاصله زير شديدترين شکنجه ها قرار گرفت وپس از تحمل يک هفته شکنجه هاي وحشيانه زيرشكنجه به شهادت رسيد. او هميشه مي گفت: خميني براي به شکست کشاندن اراده مجاهد خلق همواره خواب پنبه دانه مي بيند ولي کور خوانده است
سومين شهيد خانواده ما آخرين برادرم سيدمحمدحسن 20ساله نيز در عمليات چلچراغ و فتح مهران به شهادت رسيد
به دليل جو سياسي خانواده از زمان شاه با مسائل سياسي آشنا شد و به رغم سن کم با پيروزي به عنوان يک ميليشياي پرشور به طور نيمه وقت وارد جنبش گرديد و در فروش نشريه و دکه هاي کتاب به طور مستمر شرکت داشت.پس از سي خرداد60 پاسداران به دکه فروش نشريه آنها حمله کردند او اقدام به فرار مي کند که به دليل آسيب ديدگي پايش به زمين خورده در15سالگي دستگير مي شود. پاسداران جاني و آدمکش، براي زجر دادن او، همان پاي آسيب ديده اش را زيرضرب شلاق مي گيرند. پس از اين دوران، او همواره از ناراحتي زانو رنج مي برد حسن را به مدت 3سال ونيم بدون هيچ محاکمه يي در زندان نگه داشتند که پس از آزادي با تلاش مستمر او توانستيم به سازمان وصل شده و با هم در تاريخ 8آذر64 از ايران خارج شده و در منطقه مرزي به مجاهدين بپيونديم. از آن پس او وارد يکانهاي رزمي ارتش آزاديبخش شد و در عمليات چلچراغ در يک جنگ نابرابر و غرورآفرين از ناحيه سر مورد هدف تک تير قناسه قرار گرفته و به شهادت رسيد. مزار وي در وادي السلام در کربلا در خاکپاي سرور شهيدان حسين بن علي قرار دارد
برادر سومم سيدمحمدمفيد که زمان شهادت 29ساله بود، در عمليات فروغ جاويدان در موضع فرماندهي يک دسته از يکانهاي ارتش آزاديبخش در شهر اسلام آباد در حالي که در محاصره کامل پاسداران قرار داشت، جانش را فداي آرمان و خلق و ميهنش نمود. اوازسال52 با مجاهدين آشنا بود و بعد از انقلاب ضدسلطنتي در ارتباط مستقيم با سازمان قرار گرفت مفيد بعد از رفتن به منطقه مرزي و از ابتداي تشکيل ارتش آزاديبخش در يکانهاي رزمي سازماندهي شد و در عمليات کبير فروغ جاويدان، فرمانده دسته بود. يکي از همرزمانش برايم درباره او نوشته بود
«… مفيد با تسلط کامل نفرات تحت مسئوليتش را فرماندهي مي کرد تا خودش هم به طور مستقيم به نيروهاي دشمن ضربه بزند و امکان پيشروي را از آنها سلب کند.يکبار از ناحيه پهلو مجروح شد اما با وجود جراحت، هم چنان به نبرد ادامه مي داد
سرانجام بعد از پنج ساعت نبرد قهرمانانه در جنگي سخت و نابرابر، به شهادت رسيد و خون پاکش نثار آزادي خلق و ميهنش گرديد
دو برادر ديگرم هر دو در قتل عام 67 سر بدارشدند
سيداحمد، برادر چهارمم، با شروع انقلاب ضدسلطنتي در سال56، از همان ابتدا وارد تظاهرات درگيريهاي خياباني با گارد شاه و ساواک گرديد كه همانجا دستگير شد و آن قدر او را زده بودند که وقتي پدرم را شبانه صدا مي زنند و بر بالينش مي رود در ابتدا چهره اش را تشخيص نمي دهد
احمد در سال58سال آخر دبيرستان را طي کرد و در کنکور ورود به دانشگاه شرکت کرد و رتبه اول را در رشته خودش به دست آورد و آماده رفتن به دانشگاه در رشته الکترونيک شده بود.با تعطيلي دانشگاهها تحت عنوان خميني ساخته « انقلاب فرهنگي به طور حرفه يي وقتش را در اختيار جنبش ملي مجاهدين گذاشت او که در سال59 سرباز وظيفه بود براي سرکوب خلق کرد، به کردستان اعزام شد که پس از اعتراض به اين توطئه ننگين رژيم، به همراه تني چند از هم قطارانش، در سربازخانه يي در کردستان زنداني مي شود که همان جا با ساير بچه هاي مجاهد قرار فرار مي گذارند و در يک طرح و برنامه جمعي در مرداد60 اقدام به فرار از آنجا کرده و به تهران برمي گردند. همان شب همزمان شد با حمله مزدوران سپاه به خانه ما كه او نيز به همراه من و علي دستگير و روانه زندان شد. او تحمل هيچ زورگويي را نداشت و نمي توانست حرف زوري را بدون پاسخ بگذارد براي همين جايش به طور ثابت در اتاق شکنجه بود بسيار ضعيف و لاغر شده بودو دچار ديسک کمر و سردردهاي شديد و مستمر شده بود. به طور ثابت در انفرادي بود.پس از يک سال و اندي براي مدت کوتاهي آزاد شد که بلافاصله طي اين مدت خود را به هسته هاي مقاومت وصل کرد ولي هسته آنها توسط يک عنصر بريده مزدور لو رفت و شبانه به همراه برادرم حسين توسط پاسداران دستگير و دوباره روانه زندان شد
با اين که از آزادي او هنوز چندماهي نگذشته بود، مجدداً به زير شديدترين شکنجه ها برده شد و ما تا يک سال از محل آنها خبري نداشتيم. احمد به دليل روحيه مهاجمي که داشت پاسداران را عاصي کرده بود و براي همين دائماً بين زندانهاي مختلف در جابه جايي بود، به هر زنداني که منتقل مي شد، فضا را به نفع زندانيان به هم مي ريخت. خيلي شکنجه شد ولي در هر بار رفت و برگشت به اتاق شکنجه روحيه خلل ناپذيرش هم چنان مقاوم و استوار بود و از آن جاکه شوخ طبع هم بود، فضاي عمومي بند را به هم مي ريخت و کساني که هم بند و هم سلولي اش بودند هميشه از روحيه عالي او درس مي گرفتند
يادم هست وقتي زندان بودند و من و برادر کوچکم حسن به سازمان وصل شديم و در حال اعزام به منطقه بوديم، براي آخرين بار من به ملاقاتشان رفتم و به آنها خبر دادم که ما داريم مي رويم آن طرف، کاري نداريد؟ آنها منظورم از «آن طرف» را مي دانستند که منطقه مرزي است. چشمهاي هر دو پر از اشک شد و با اشاره گفتند سلام ما را به برادر مسعود برسانيد و بگوييدکه خيالشان از بابت ما راحت باشد. ما همان طور که در ابتداي ورودمان به سازمان براي سرنگوني اين رژيم عهد بستيم تا به آخر با او خواهيم بود
سرنوشت برادر کوچکم سيدمحمدحسين بگويم
سال54 وقتي مزدوران ساواک براي دستگيري مهدي به خانه ما حمله کرده بودند، حسين که براي باز کردن درب خانه رفته بود، با آنها مواجه مي شود. او مي خواست مانع ورودشان به خانه شود که مزدوران دستش را گرفته و با شدت به سمتي پرتابش مي کنند که از آن پس دچار لکنت زبان شد و آثارش تا آخرين لحظه زندگي با وي بود
با شروع انقلاب ضدسلطنتي وي نيز همانند ساير برادرانم در تظاهرات و قيام مردم شرکت مي کرد و خيلي فعال بود
با پيروزي انقلاب وارد جنبش ملي مجاهدين گرديد و به طور شبانه روزي فعاليت مي کرد
روز پنجم فروردين سال60 دستگير شد و روانه زندان چوبين دره شد. در جواب اعتراضي که بچه ها طي مسير به اين حرکت پاسداران کرده بودند، يکي از پاسداران با شليک گلوله، سر يکي از برادران به نام اصغر اخوان قدس را که کنار حسين نشسته بود، هدف قرار داد و او در راه رسيدن به بيمارستان به شهادت رسيد
حسين تا يک سال و اندي در زندان بازداشت بود و سپس آزاد شد و بعد از چند ماه در ارتباط با يک هسته مقاومت فعاليت مي کرد که دوباره که توسط برخي بريده مزدوران لو رفت و دستگير و روانه زندان شد. تا يک سال از سرنوشت او نيز مانند احمد خبري نداشتيم و مادر و پدرم به هر دري مي زدند نمي توانستند ردي به دست بياورند. او تا سال67 در زندان در زير شديدترين شکنجه ها قرار داشت وعاقبت در جريان قتل عام زندانيان سياسي در سال67 به شهادت رسيد
رژيم براي آزار پدر و مادر من از هيچ رذالتي کوتاهي نمي کرد. بارها شده بود با وجودي که برادرانم در همان زندان قزوين بودند، والدينم را به زندانهاي ديگر شهرها مي فرستاد يا اوباش را در کوچه و خيابان به جان پدرم مي انداختند که با اهانت، او را آزار دهند. چند بار اقدام به آتش زدن خانه مان در حالي که خانواده در خواب بودند، کردند که شبانه با کمک همسايه ها اقدام به خاموش کردن آتش مي کنند. يورش شبانه پاسداران وحشي به خانه ما در حالي که همه در خواب بودند، عادي شده بود. بارها وقتي پدر و مادرم براي ملاقات با فرزندانشان به زندان يا کميته و سپاه مراجعه مي کردند، مورد آزار و اذيت جسمي قرار مي گرفتند که تا مدتها مادرم از شدت پادرد قادر به راه رفتن نبود
يک نمونه از شقاوت مزدوران رژيم در مورد والدينم اين بود که پس از اعدام برادرم، علي، در سال60 رژيم پدرم را به دادستاني قزوين احضار کرد، در آستانه درب ورودي دادستاني در حالي که پدرم در حال بالارفتن از پلکان دادسرا بود، وحداني شکنجه گر و جلاد شهر قزوين با خنده هاي کريه و شيطانيش از بالاي پلکان با صداي نکره اش به پدرم مي گويد حاج آقا زحمت نکشيد از پله ها بالا نياييد، شما را صدا کرديم که بگوييم پسرتان را کشتيم! که پدرم در لحظه سنکوب کرده و لحظاتي قلبش مي ايستد
او بلافاصله روي خودش مسلط شده و رو به شکنجه گر جلاد مي گويد که مي دانيد چه کسي را کشتيد؟ که شکنجه گر دوباره با خنده هاي کثيف و شيطانيش مي گويد خوب حاج آقا اگر آدم بدي بود مي رود جهنم و اگر آدم خوبي بود به بهشت مي رود بالاخره اين کار شده ديگر کاريش نمي شود کرد! و سپس ادامه مي دهد: فقط بايد برگه فوت بياوريد تا جسد را به شما تحويل دهيم، در غير اين صورت، جسد به شما تعلق نمي گيرد و
در اين جا پدرم هم در حالي که ديگر تعادلش را از دست داده بود، عقب عقب به سمت درب و خيابان رفته و در نهايت کف خيابان روي زمين مي افتد. همان موقع، ماشنيهايي که از خيابان عبور مي کردند، توقف کرده و سراغ پدرم مي روند يعني فکر مي کنند که وي تصادف کرده و مي خواستند به او کمک کنند و او را به بيمارستان ببرند. پدرم به آنها مي گويد کاش تصادف کرده بودم و مي مردم، حالا من اين خبر را چطور به مادرش برسانم؟ و همان جا براي مردم واقعه را شرح مي دهد که مردم حاضر در صحنه، بلافاصله کمکش مي کنند و پس از طي کردن ريل قانوني برگه فوت را مي گيرند. وقتي پدرم آن را به شاگرد جلاد وحداني جنايتکار تحويل مي دهد، او پدرم را به غسالخانه ارجاع مي دهد. در آنجا به او مي گويند که تک تک کشوها را چک کند و هر کدام پسرش بود مي تواند با خودش ببرد! شما تصور کنيد پدر داغداري که هزار آرزو براي فرزند دلبندش داشت، حالا مي بايست با جسد بيجان او در داخل کشوها مواجه شود
پدرم اقدام به کشيدن کشوهاي اجساد شهدايي که تا شب گذشته همه آنها زنده بودند مي کند. با باز کردن هر کشو و ديدن صورت پاک و معصوم شهدا، اشک امانش نمي داده تا اين که با بازکردن يک کشوي ديگر، متوجه علي عزيز و دلبندش مي شود که راحت و آسوده خوابيده است. با کمک همان مردمي که او را در خيابان از روي زمين بلند کردند، جسد شهيد را تحويل گرفته و امضا مي کند. ديگر روز تقريباً به آخر رسيده بود که پدرم به همراه ساير نفرات به سمت خانه روانه مي شوند
اي دوست, اي برادر, اي همخون
وقتي به ماه رسيدي
تاريخ قتلعام گلها را بنويس


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر