دلنوشتهیی به یاد شهیدان سرفراز قتلعام اشرف در ۱۰شهریور ۹۲؛ این خون جوشان و هنوز دادخواهی نشده در تاریخ مبارزات مردم ایران برای آزادی از دیکتاتوری ولایت فقیه
شبی از شبهای سوزان شهریور ۱۳۹۲سوابق درخشان مبارزاتی و سطور برجسته زندگینامه مجاهدان شهید اشرف از ، تلویزیون ملی ایران (سیمای آزادی) پخش میشد. با دیدن این برنامه، بهتی عظیم و حیرتی رازناک سراپایم را در برگرفت. در سکوت حرمت بار، چشم به سیمای متفکر سایر مجاهدان دوختم. نگاهشان با هزار زبان در سخن بود. با آن که سالیان با شهدای دهم شهریورِ اشرف ، شانه به شانه و سایه در سایه زیسته بودیم اما خود نیز گویی واقف نبودیم که رهبری این جنبش پرافتخار ، این بار نیز چه جواهرات ذیقیمت و نادره درهای بیهمتایی را تقدیم آزادی خلق قهرمان ایران کرده است.
هرگاه به سیمای خواهران مجاهدم «زهره قائمی» و «گیتی گیوه چیان». مینگریستم هجومِ سربی بغض گلویم را میفشرد. از این دو تصویر چشم بازناگرفته ، نی نی چشمان معصوم «امیر نظری». مرا بر جای میخکوب میکرد.
از میدان مغناطیسی جاذبة نگاهشان نمیتوانستم گریخت. چهره بسیار دوست داشتنی و آشنای «حسین مدنی» مرا به یاد وقارِ آراسته و فروتنی برازنده و زیبایش میانداخت. طنین گوشنواز صدایش در گردهماییهای بزرگ مجاهدین هنوز در گوشم میپیچید؛ آنگاه که با تبحر خاص و بیان شیوای خود ، مسائل بغرنج سیاسی را میشکافت و به قول مجاهدین شرایط را از «نوک قله» تفسیر میکرد. یادم نمیرود هر گاه او بلند میشد و پشت میکرفون میرفت با آن که در انتهای صف نفرات صحبت کننده بود اما رزمندگان مجاهد -که شیفته سخنانش بودند- نوبت خود را به او میدادند و حسین مدنی مانند همیشه در فرازهای حساس نشست ، مخاطب رهبری مقاومت میشد و...
بغض عجب قدرتی دارد! گریستن عجب لحظه عزیزی است! چقدر پاک و انسانی است! ایکاش! میتوانستم بگریم و خود را سبک کنم. کاش! میتوانستم در میان مجاهدان خلوتی بجویم و با خویش بیتوته کنم اما آه! در بین آنها که همه کارهایشان جمعی است؛ و بسیار جمعی ، جایی اینچنین یافت مینشود. بناچار من نیز مانند بسیاری دیگر پشت پلکهایم بگریم و اشکهایم را بهصورت لبخند بروز دهم. از آنجا که مجاهدین را انسانهایی بسیار عاطفی یافتهام میدانستم آنها نیز اینگونهاند.
چگونه باید تسکین مییافتم؟ و چگونه یافتم؛ آنگاه که توانستم به این بیندیشم که من که اینچنینم ، مسعود و مریم چگونه باید باشند؛ آنان که صاحبان اصلی این خونهایند. آنان که یکایک مجاهدان را پارههای تن و گوشههایی از جگر خود میدانند. چگونه است که یک باغبان، رنج پرپرشدن گلی را در یغمای توفان برنمیتابد، اما باغبانان گلفام پیراهنِ این نسل که کهکشانی از گلهای سرخ را - ابراهیم وار- نثار کرده از کجا انگیزه میگیرند؟ به چه نیرویی تکیه میکنند که میتوانند در سختترین لحظات ، همچنان شکوه تحسین آورِ سربه غرور برافراشتن را حفظ کنند و با شکیبایی ایوب آسای خود تسلی بخش سایرین باشند؟
راستی جگر چه کسی باید بیشتر از همه سوخته باشد؟ و چه کسی باید با «آن لبخند امید بخشِ همیشگی»، به دیگران تسلی دهد؟ میدانم ، میدانم که او باید در قلب بارانیاش خون گریسته باشد. آخر او مادر عقیدتی آن فرزانگان سربدار است؛ همان است که دیدم و دیدیم چگونه بیان مکنونات عاطفی خود را به سرایش مینشیند و شعرِ «شاعر شاعران» را، در این حماسه ، جادوانهتر و جاودانهتر میکند:
«من فکر میکنم
هرگز نبوده قلب من
اینگونه گرم و سرخ
احساس میکنم
در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمه خورشید
در دلم/ میجوشد از یقین
احساس میکنم
در هر کنار و گوشه این شوره زار یأس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین».
با طنین افکندن سخنان آشنای او در گوشم ، از شرم به اشک پناه بردم. گویی جملات سحرآسایش او مانند باران سپیده دمان بهاری ، زنگارهای روحی مرا شست و با خود به دنیایی پر از نسیم و پرنیان برد. از آن پس احساسی ناشناخته لبریزم کرد...
در جواب به سؤال پیشین خود باز سوالم شد: «راستی چه کسی باید در سوگ شهیدان اشرف سوخته باشد ، و باید بیشتر از میسوخت؟». و خود به خویش پاسخ دادم. همان که شهیدان ، پارههای تنش بودند. همان که هر مجاهد بهنام او و به عشق او ، پای در راه بیبرگشت نهاده است. او که ۳۰۰۰۰وجود نازنین ، تنها بهخاطر حرمت نامش، بر طناب دار بوسه زدند. او همان است که مجاهدان راه و آرمان خود را -آن گونه که در نشست توجیهی عملیات فروغ جاویدان گفت- بهسادگی نیافته است؛ تا به آسانی از دست دهد.
«... شمارا من بهسادگی پیدا نکردهام ، تکتک شما را از پس هفت دریا خون و راهی چند ساله -که آن را با کفش و کلاه آهنین طی کردیم- از لابلای انبوه ابتلائات ، نشیب و فرازهای سیاسی و انبوه بالا و پایینیهای زمان ، به مثابه رشیدترین ، قهرمانترین ، جانان ترین ، شکوفاترین و آگاهترین فرزندان خلق ایران ، پیدا کردهام. اگر بهتر از شما و ارزشمندتر از شما میبود و اگر ستودنیتر از شما میبود ، حتماً در جای دیگر تشکلش را میدیدیم. پس یک گنجینه عظیم و تاریخی و بزرگ و در بعضی موارد چه بسا غیرقابل جانشین سازی ، گرانتر از همه مال التجارههای موجود در عالم ، ذیقیمتتر ، زیباتر ، تحسینبرانگیزتر ، این جا هست که من میبایستی در این تصمیمگیری یک بار دیگر از تکتک جواهرات بیهمتای این گنجینه دل بکنم...»
آه! چه عشقی است که مسعود را شیفتهوار برآن میدارد تا از جواهرات بیهمتای این گنجینه دل بکند؟ پاسخ را... نمیدانم چه کسی میداند اما میدانم او بارها خود به ما گفته است:
عشق از اول سرکش و خونی بود
تا گریزد هر که بیرونی بود
پاسخ را من نمیدانم چیست اما میدانم او بارها از قول قرآن برای ما خوانده است:
«مَّن ذَا الَّذِی یُقْرِضُ اللّهَ قَرْضاً حَسَناً فَیُضَاعِفَهُ لَهُ أَضْعَافاً کَثِیرَةً ...» (بقره-۲۴۵).
پاسخ را من نمیدانم چیست اما میدانم که نقطه کمال و منتهای آرزوی هر مجاهد خلق ، نثار خویش برای آرمان است.
پاسخ را من نمیدانم چیست اما میدانم خدا در قرآن گفته است: «بر چیزی که از دست دادهاید یا بر رنجی که به شما رسیده ، اندوه مخورید او به آنچه میکنید آگاه است».
«إِذْ تُصْعِدُونَ وَلاَ تَلْوُونَ عَلَی أحَدٍ وَالرَّسُولُ یَدْعُوکُمْ فِی أُخْرَاکُمْ فَأَثَابَکُمْ غَمَّاً بِغَمٍّ لِّکَیْلاَ تَحْزَنُواْ عَلَی مَا فَاتَکُمْ وَلاَ مَا أَصَابَکُمْ وَاللّهُ خَبِیر بِمَا تَعْمَلُونَ» (آل عمران-۱۵۳)
حزن و حیف و حسرت ، نسبت به شهیدان ، آن سوی ذلت و تندادن به تعادل قواست؛ هر چند به لباس عاطفه و دلسوزی برای شهید درآمده باشد.
پاسخ را من نمیدانم چیست اما میدانم مسعود برای مردم ایران زمین ، از بهترین یارانش فدیه میپردازد. آری ، بالاترین کادرهای سازمانی؛ زیرا خودش و سازمانش را جز برای این خلق و بهروزی او نمیخواهد. او اولین پرداختگر و پرداختگرِ اصلی است. چه کسی بهتر از آن خواهران و برادران برای حفاظت از اشرف؛ ایرانشهر آرمانی مجاهدین؟ طاق اشرف آنقدر بالابلند است که فدایی از این سطح میطلبید.
پاسخ را من نمیدانم چیست اما میدانم که باید اشک را فروخورد و تبسم کرد. تبسم را باید به خنده گره زد و تکثیر نمود. زیرا زندگی محتاج شکرخند است. زیرا هیولای زندگی خوار و عمامه بهسر دشمن شادی و سرزندگی است ، و میخواهد که ما سوگوار باشیم. زیرا یقین دارم آنان نمردهاند. آنان نرفتهاند. «آنان»، «هستند» و حضور دارند؛ بیشازپیش هم حضور دارند. آخر خدا که اهل مبالغه نیست. آخر او که هیچ چیزی را بیآن که حقیقت محض باشد در کتابش نمیآورد. ایمان دارم آنگاه که میگوید: «وَلاَ تَقُولُواْ لِمَنْ یُقْتَلُ فِی سَبیلِ اللّهِ أَمْوَات بَلْ أَحْیَاء وَلَکِن لاَّ تَشْعُرُونَ ». (بقره-۱۵۴) به زندگی و «زنده» بودن در مدار بسا بالابلندتری اذعان میکند؛ مداری که فراشعور و فراروزمرگی است ، و ما از آنجایی که در آن قرار نداریم قوانینش برایمان ناشناخته است؛ مانند جنینی هستیم که نمیداند ، و نمیتواند بداند که زندگی پس از تولد چیست.
...
پاسخ را من نمیدانم چیست اما میدانم که بسیاری چیزها را نمیدانم و میدانم که گاه نمیدانم که نمیدانم.
علیرضا
مسئولیت محتوای این مطلب برعهده نویسنده است و سایت مجاهد الزاماً آن را تایید نمیکند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر