«حلقهی عشق و شورشگری
در زندان همسلولی و همبندی یعنی عزیزترین عزیزان. یعنی کسی که بیشتر از هر کس یک زندانی بدان محتاج است. یعنی کسی که هم ساعات روز و چهبسا جزئیات زندگیات را با او سهیم میشوی و وقتی از سه فرزند، سه دوست، و سه برادر مثل زانیار، لقمان و رامین صحبت میکنم، بهویژه لقمان و زانیار که ۱۰ سال را با آنها بودهام، در غم و شادی، دادگاه و انفرادی، اضطراب و دلهره، کمبود و بحران، در همهی شرایط زندان، و حال در فقدان آنها طی این چند روزه آنچنان فضای زندان سنگین و هوای سلولها خفقانآور شده که از صدای هسهس نفس کشیدن خودم هم متنفر میشوم.
وقتی صدای قهقههی خندهی زانیار را دیگر نمیشنوم، شوخیهای لقمان را در هر ترددش توی راهرو دیگر نمیبینم، وقتی شب میشود و دیگر نمیتوانم به سلولهای زانیار و لقمان سری بزنم و به خوردنیهای آنها ناخنک بزنم، و خدایا! وقتی هنوز دمپاییهای زانیار و لقمان جلوی سلولشان است ولی آنها دیگر آنجا نیستند، نه آنها، که گویی این منم که در زیر خروارها خاک مدفون میشوم.
ای کاش میتوانستم قلبم را که به بزرگی چهل سال ستم و بیداد بر سینهام سنگینی میکند، به یکباره برمیکندم و خون رگانم را قطره قطره میگریستم تا شاید قدری تسکین یابم و به تمام دنیا نشان میدادم که چگونه بهترین جوانان و عزیزانمان را به مسلخ میبرند و بیرحمانه سلاخی میکنند و با چشمان بیروح و شیطانیشان به تماشای تاب خوردن اجساد بیجانشان مینشینند و آن را نمایش اقتدار نظامشان میخوانند و نعره میکشند که دوران بزن دررو تمام شده – یکی بزنند، ده تا میخورند – و با این فرمول وقتی یک ضربه از مردم غارتشده و به جان آمده در قالب یک اعتراض و اعتصاب دریافت میکنند، فورا ده تن از زندانیان اسیر را برای انتقام و ارعاب به دار میکشند و آنها را قاتل و جانی و مزدور میخوانند؛ ولی مردم ما فرزندان برومند خود را با ندای قلبشان باز میشناسند.
راستی اگر این سه جوان و مردان و زنانی از این دست با خون خود شبتیرگیها را نمیشکافتند و یا اگر نبودند جوانان و مبارزانی (از زن و مرد) که طلسم این اقتدار جنایتکارانه را بشکنند، (هرچند به قیمت خون خود) ستم و بیداد بیتردید جاودانه میگشت و گمان بر این میشد که آزادی، عدالت و حقوق بشر را تنها باید زیر عبا و دم آخوند خاتمی و روحانی و امثالهم برای مردممان جستوجو کنیم و از ما و مردممان کاری برنمیآید …!!!
بیچاره کوردلان در توهم جاودانگی نمیدانند که حلقهی کبود به جای مانده بر گردنهای ستبرشان، حلقهی عشق است به مردمشان و همچون حلقهی خاری است بر سر عیسی مسیح …!!!
و همین حلقهی کبود است که کانون حلقههای دیگر طغیان و شورش میگردد برای همهی آزادیخواهان بر علیه همهی انواع ستم و بیدادگری
سعید ماسوری / زندان گوهردشت کرج / ۲۱ شهریور ۱۳۹۷»