امروز دلم می خواهد این شعر را دوباره منتشر کنم. برای شادی دل دوستان ، برای اینکه با خودم تکرار کنم: آرمان های متعالی نه کم هزینه اند و نه آسان فراچنگ می آیند
این شعر برای مسعود رجوی ست، اندک قدردانی به خاطر رنج هایی که متحمل میشود، بهخاطر بردباری های آموزنده یی که بروز میدهد، بهخاطر ایستادگی که در برابر نظام پلیـد آخوندی کرده است و میکند، بهخاطر زخم هایی که از دشمنان و از نارفیقان خوردهاست، بهخاطر وفاداری ها و ملامت کشی هایش،... و بهخاطر همه خوبی هایش
باز یادِ تو مرا درخود گرفت
باز پیداشد به چشمانم،شکرخند لبت
باز در رگ هایم گل نامت شکفت
باز بردی تا فراسوی خیال
پیر خاکستر نشین خسته را
پا برون بنهادم از تنهائیم
تا مرا خواندی به خلوت گاه خویش
ذهنِ جان خسته، سفر از سرگرفت
این سفر دیگر چه می خواهی زمن ؟
آمدم تا دَردِ تو، درمانِ تو
آمدم تا انتهای دیدن و نادیدنی
آمدم تا لحظه های خواهشِ خاموشِ شب
تا افق های نگاهم در گریز از خیلِ خواب
تا تب و تاب تو را در سینه ی خود خواستن
آمدم تا زخمه ی جانسوز تو برسیم جان
آمدم تا شروه های نابِ شورانگیز دشتستان تو
آمدم تا تشنه گی،تا شطّـِ جاری در رَگت
.آمدم تا وارهانم خویشتن
من، توقف را نخواهم برگزید
گرچه سنگ روزگاران،بالِ من بشکسته است
گرچه بند آرزوها،پای بندم کرده است
لیک از رفتن نمي ماند قطار
راه ما تا قاف و تا سیمرغ نیست
پرکشیدن تا ورای قاف و عنقا،راهِ ماست
.هم نوایی با نوای شبروانِ شب شکن
کاروانی برگزیدم،ره سپر در وادی خوف و خطر
بی خیال از تشنگی،از آب و از تصویرِ آب
بی خیال از واحه و وسواسِ شهدِ سایه بان
کاروانی از سیاهی در گریز
کاروانی بارِ او جان،مقصدش بی انتها
کاروانی در مسیرش، بس مسافر دیدم افتاده ز پا
کاروانی زخم خورده از رفیقِ نارفیقِ نیمه راه
.این ره و این کاروان را خوش گزیدم با همه درد و محن
بازمی يبینم که مي خندد لبت
بی خیال دردهای آشکارا و نهان
با دلِ خورشیدی ات، رخسار شب درهم شکست
گرچه خود داری به پهلو،زخم های بی حساب
باز مي بینم تو را سیمرغ وار
ره گشوده زین بیابان تا فراسوی افق
پَـر سپردی زالِ زر را بی شمار
.تا زچاه نابرادر وارهانی تهم تن
باتو مي آیم،که نوشم با تو جام شوکران
باتو مي آیم که باتو پا نهم در آتش نمرودیان
باتو مي آیم که ایّوبی بیآموزم زتو
باتو مي آیم که بینم جوشش خون سیاوش را به چشم
با تو مي آیم که آموزم"انا الحق" از لبت
باتو مي آیم که باتو برفروزم آتشِ سرما ستیز
باتو مي آیم که ظلمت ها گریزند ازحضورشعله ات
.با تو مي آیم که شویم جز تو را از جان و تن
«جمشید پیمان»