دختري كوچك، حدوداً 7ساله بودم كه خاطرات بسيار نزديك و صميمي با پدر، بعنوان «معلم مبارزه»، در ذهن و ضميرم نقش بست
آن روز كه براي اولين بار به من آموخت، به جاي آن كه خرس كوچكم را براي خود نگاه دارم، شايسته است كه آن را به كودك فقير محلة مان كه پدرش کارگر شهرداري بود هديه كنم
يا آن روز كه يادم داد، «كتاب»، يگانه گنجينه اي است كه هر روز به انسان مي آموزد و بهترين سرمايه اي است كه مي توان آن را به ديگران، هديه كرد...
و روزي ديگر كه در سينما، در آن ساعاتي كه در كنار هم فيلم «نبرد الجزاير» را مي ديديم، به اشاره نشانم داد كه «زن، يعني اين...!»؛ همان وجود ناآرامي كه در پس سختي ها و مرارت هاي جامعه، جنگ و برخاستن را برمي گزيند و با اراده اي خلل ناپذير، تا پيروزي، ره به پيش مي گشايد...
سرسخت، شجاع و بي محابا...
من در چنين كاراكتري، آمال و آرزوهاي خود را يافتم و با مجاهدين آشنا شدم.
آن زمان، در خانه به كمك پدر، نشريه مجاهد تا مي زدم تا او بتواند براي توزيع آنها كارش تسريع شود؛ يا در نقاطي، همراه او عادیساز ترددات سازمانی او در ماموریت هایی که داشت بودم.
در آن دوران، هرنوع جابجايي بايد مخفي مي ماند تا باعث درگيري و لو رفتن اعضاي فعال مجاهدين، نشود؛
و من به مانند رزمنده كوچكي در پشت صحنه، ياري رسان مبارزين بودم!
چندي نگذشت كه پدرم در ماموريتي براي سازمان، به تهران رفت.
او به من يك قول داد: اينكه در برگشت، «پُرگاري» كه براي درس رياضي نيازداشتم را برايم تهيه مي كند.
زماني كه پدر در ماموريت بود، خانه ما از سوي پاسداران هدف حمله قرار گرفت.
آنها بيرحمانه به خانه ريختند، كمدهاي ديواري را شكستند و دار و ندارمان را هدف تفتيش و بازرسي قرار دادند.
در آن روز، من هشت سال بيشتر نداشتم اما صحنه ها، به خوبي در خاطرم نقش بسته اند.
پاسداران بعد از ساعاتي، خانه را ترك كردند اما منطقه را در محاصره داشتند.
به همين دليل ما خانه را به مقصد خانه مادر بزرگم، ترك كرديم.
بازگشت پدر از ماموريت، از قضا با برقراري همين محاصره همزمان شد.
ساك را به كناري گذاشت و دقايقي بعد، با مشاهده علائم مشكوك در خيابان، به ناامن بودن خانه پي برد. و به سرعت از خانه خارج شد. او خوشبختانه در كمين ماموران سپاه نيفتاد اما ساكی که «پُرگار» سوغاتی من در آن بود، در خانه، باقي مانده بود...
ديگر بعد از آن روز، من پدر را نديدم؛ اما توصيه هايش در همه حال، همراهم بود.
بعد از چند سال و وقتی که کمی بزرگتر شدم دست به كار شدم و تلويزيون ماهواره مقاومت (سيماي آزادي) را در خانه، گرفتم.
با ديدن صحنه هاي آن، طور ديگري با زنان مجاهد آشنا شدم.
آنها جمعي بودند، بسيار قدرتمند... بسيار منسجم... بسيار قوي و بسيار مستحكم.
زناني كه هر كدام شان مانند من، فرزندان خانواده هاي بسياري بودند اما انتخاب كرده بودند كه به جاي زندگي معمول و داشتن مواهب آن، به آرمان بزرگي بپيوندند كه آزادي حقيقي را براي تمام زنان ايران، به ارمغان مي آورد.
مانند من، پدر، مادر و خانواده بسيار عزيزي داشتند كه آگاهانه از آنها گذشته بودند تا بتوانند تمام ذهن و تمركز و توان شان را معطوف مبارزه و سرنگوني رژيم حاكم کنند.
انتخاب اصلي من براي پيوستن به مقاومت، در تيرماه 1375 و با ديدن جلسه ارلزكورت لندن رقم خورد.
جايي كه صدا و چهره اي چون مریم رجوي را در بالاي سن ديدم كه پرطنين، فرياد مي زد: «مسأله زنان و جنبش برابری، با مبارزه عليه ارتجاع و بنيادگرايی پيوند میخورد، چرا كه زنان نه فقط پيشتاز جنبش برابری، بلكه همچنين نيروی اصلی توسعه، صلح و عدالت اجتماعیاند...»
و میگفت: «بهنظر من، بشريت تنها در صورتی از شر پديده شوم ارتجاع و بنيادگرايی خلاص میشود كه زنان نقش پيشتاز خود را در اين كارزار جهانی به عهده بگيرند».
ندايي به من مي گفت كه ديگر، وقت حركت و رفتن است. بايد كه به آن درياي عظيم پيوست و دستي در تلاش جمعي براي سرنگوني رژیم داشت.
برای حرکت به سوی هدفی که دیگر غیرتم شده بود از خانه بيرون زدم و بعد از عبور از مرز و گذشتن از موانع آن، خود را به مجاهدين رساندم.
بعد از رسيدن به ميان مجاهدين، بعد از 15سال پدر را در كنار خود يافتم.
در اولين ديدار، با صمیمیت همیشگی اش به من گفت: «افسوس كه آن پرگار را نتوانستم به دستت برسانم»...
و من، تنها جوابم براي او لبخند رضايت بود و قدرشناسي به خاطر مسيري كه به واسطه راهنمایی او در آن پا گذاشته بودم. مسيري كه خط سرخ مقاومت در برابر تسليم را براي من رسم كرد و چه بسا، بزرگترين و قدرتمندترين پرگار دنيا هم به پايش نمي رسيد. مسير مقاومت، ايستادگي و پايداري!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر