خورشید داشت کمکم از وسط آسمان رو به غرب متمایل میشد ، در سربالایی، نسیم نسبتاً خنکی میوزید. درختان گردوی نشسته بر کنار آب ، شاخههای پر و سنگین خود را به آهستگی تکان میدادند. دو کلمن بزرگ آبیرنگ آب، کنار جاده قرار داشت. پس از آن چند سنگر از دور نمایان بود. جلودار تیپ به موازات یک تابلوی بزرگ ایستاد ، روی تابلو عکس بزرگی از خمینی با رنگ و روغن نقاشی شده بود. تابلو متعلق به یکی از مراکز تجمع دشمن بود. افشین از ماشین پیاده شد. گلنگدن کلاشینکفش را کشید. گلنگدن با صدای خشکی در کوه پژواک انداخت و تمام گوشها را متوجه خود کرد. افشین یک گام عقب گذاشت ، سلاح را بهصورت دست فنگ زیر بغل راست خود گرفت ، پای چپ را جلو آورد؛ روی زمین میخ کرد. نگاهی به اطراف چرخاند تا مطمئن شود ، کسی در تیررس او نیست. لحظةی چشم در مغاک سرد و زمستان ابدی چشمان خمینی دوخت، ناگهان با غیظ انگشت خود را روی ماشه فشرد
:افشین سلاحش را به ضامن کرد. صدایی از پشت به او گفت
خسته نباشی افشین! بیا سوار شو! که کار زیاد داریم، از این به بعد نوبت صاحب عکس است
خسته نباشی افشین! بیا سوار شو! که کار زیاد داریم، از این به بعد نوبت صاحب عکس است
جلال با چشمان خندان این صحنه را نگریست ، بهخاطرتش برگشت، آه! چه روزهایی که در کوچههای اضطراب و آوارگی ، خود را از صحنههای تعقیب و مراقبت پاسداران بیرون کشیده بود تا روزی بتواند تفنگی فراچنگ آورده، و با جلادان رودرو شود. هنوز خاطرات سال 60 در مخیلهاش تر و تازه بود؛ آن روزی که با چشمان اشکبار از پشت پنجره میدید ، پاسداران با خشونت دختر همسایه را از خانه بیرون کشیده و مانند بستهیی طناب پیچ در صندلی عقب نیسان پاترول انداختند . هر چه مادرش التماس میکرد. فایدهای نداشت. اشکهای مظلومانه او مانند قطرههای آبی بود که بر آتش بیفشانند و تیزترش کنند. آنقدر سماجت کرد تا پوتین درشت یکی از پاسداران بر پهلوی چپ او فرود آمد و درد استخوان شکن کلیه، نفسش را قیچی کرد
- زنیکة فلان فلان شده! چشم ما روشن! داری از دختر منافقت هواداری میکنی. به درک! که بیگناهه. میخواست منافق نشود
خنج استخوانی دردناکی در جان جلال خلید. پشتش از قولنجی گران تیر کشید، کسی در اندرون رنجیدهاش به او گفت
- بیغیرتی تا کی؟
نمیدانست چطور خود را به پشتبام رساند ، از همان بالا روی کاپوت نیسان پرید و با پا چنان به شیشه جلوی آن لگد زد که شیشه ، مانند دانههای لوستری سقوط کرده ، روی صورت راننده و فرمانده ماشین از هم فروپاشید
- بیغیرتی تا کی؟
نمیدانست چطور خود را به پشتبام رساند ، از همان بالا روی کاپوت نیسان پرید و با پا چنان به شیشه جلوی آن لگد زد که شیشه ، مانند دانههای لوستری سقوط کرده ، روی صورت راننده و فرمانده ماشین از هم فروپاشید
همین کافی بود تا اوضاع بالبشو شود و دختر مجاهد بتواند فرار کند. او نیز فرز و چالاک کوچهها را دوتا یکی کرد ، خود را به کمربندی انداخت و جلوی اولین تاکسی را با تحکم گرفت. قیافة هراسآلود و مضحک پاسداران دیدنی بود. مرغ از قفس پریده بود. بعدها شنید سپاه برای او خط و نشان کشیده و تله گذاشته است. روزگار را ببین ، حالا این خمینی است این چنین به دست و پا افتاده ، زبون و تسلیم ، در برابر خشم صاعقهزای مسلسل یک مجاهد
سرافشان و شیداوار دستی بر یال کلاشینکفاش کشید و طوری که همرزمانش نفهند لوله گرم آن را بوسید
گردنه طولانی پاتاق بطول 30کیلومتر ، مانند دیواری تن افراشته ، سکوتناک ، رازدار و صبور ، عظیم و پرابهت ، سنگی و سنگین قامت ، در دو سوی جاده ، ستون را از دیدار خورشید محروم میکرد. هر جنبندهیی با ورود به آن از دنیای خارج قطع میشد. در چنبره آن رنگها و سایهها بشکل غروب بود؛ هوا در دهلیزهایش خنک و آمیخته با عطرگیسوی گیاهان. تصور عبور از آن هراسی گنگ را در جان حقنه میکرد. هر لحظه انتظار میرفت ، مترصدان گردنه از لای شکافهای توبه تو ، تیر زهرآگین خود را به جان کاروان بنشانند یا چون جنگهای باستانی ، خرسنگها را از فراز بر فرقش فرو ببارند. در سراسر این
...دهلیز دراز ، هر متر ، در هر ثانیه، آبستن حوادث بود
تا کنون بین دو نیرو در پنج صحنه نبردهایی رخ داده و دشمن - در این نبردها- تعداد معتنابهی تانک ، زرهپوش ، توپ خودکششی ، تفنگ 106 ، کاتیوشا ، مینی کاتیوشا ، جیپهای فرماندهی و مخابرات ، اس.پی.جی.9 و... از فرار هراسناک خود بر جای گذاشته بود. فتح یک پادگان ژاندارمری ، یک مرکز رلة مخابراتی، یک تلمبهخانه نفت و چند انبار و زاغة مهمات ، از نخستین دستاوردهای عبور از پاتاق بهشمار میآمد
***
تا این نقطه ، هیچ اثری از اهالی روستاها و مردم عادی در مسیر به چشم نمیخورد. پاسداران از پیش شایع کرده بودند که ارتش عراق در حال پیشروی است. مردم در هراس از اقدامات احتمالی یک ارتش اشغالگر ، خانه و کاشانه خود را رها کرده و به کوهها گریخته بودند. در ورودی یک روستا ، تنها کسی که مشاهده شد ، یک پیرمرد هشتاد و اندی ساله بود. او یک چپیة قرمز بهسر بسته و یک شولای چوپانی به بر کرده بود. عصایی گرهدار از چوب گردو به دست داشت و چهرهیی پنهان در برف. قوز کرده و ناتوان مینمود. اما آرامشی عجیب داشت ، حتی وقتی یک تانک کاسکاول به موازات او رسید ، سر نچرخاند نگاه کند. معلوم بود سری نترس دارد. صحبت با او غنیمتی بزرگ بود
تا این نقطه ، هیچ اثری از اهالی روستاها و مردم عادی در مسیر به چشم نمیخورد. پاسداران از پیش شایع کرده بودند که ارتش عراق در حال پیشروی است. مردم در هراس از اقدامات احتمالی یک ارتش اشغالگر ، خانه و کاشانه خود را رها کرده و به کوهها گریخته بودند. در ورودی یک روستا ، تنها کسی که مشاهده شد ، یک پیرمرد هشتاد و اندی ساله بود. او یک چپیة قرمز بهسر بسته و یک شولای چوپانی به بر کرده بود. عصایی گرهدار از چوب گردو به دست داشت و چهرهیی پنهان در برف. قوز کرده و ناتوان مینمود. اما آرامشی عجیب داشت ، حتی وقتی یک تانک کاسکاول به موازات او رسید ، سر نچرخاند نگاه کند. معلوم بود سری نترس دارد. صحبت با او غنیمتی بزرگ بود
ستون کنار جاده متوقف شد. سهراب ، از دهلیز فرمانده تانک بیرون آمد ، مشتاق و ذوق زده از دیدن یک هموطن غیرنظامی ، پایین پرید و به سویش رفت. در این هنگام پیرمرد سر خود را بلند کرد و از لای پلکهای چینافتادهاش نگاهی به سهراب نمود و دوباره سر به زیر انداخت. سهراب او را در آغوش گرفت و هر دو گونهاش را به گرمی بوسید
- سلام پدر! ما را میشناسی؟
پیرمرد با تعجب سهراب را برانداز کرد و به لهجه محلی گفت
- روله از کجا بشناسم؟
- پدر! ما ایرانی هستیم ، ما مجاهد خلقیم؛ ارتش آزادیبخش! آمدیم تا ایران را آزاد کنیم
پیرمرد با تعجب سهراب را برانداز کرد و به لهجه محلی گفت
- روله از کجا بشناسم؟
- پدر! ما ایرانی هستیم ، ما مجاهد خلقیم؛ ارتش آزادیبخش! آمدیم تا ایران را آزاد کنیم
- هالهیی از شوق دور چشمان پیرمرد درخشیدن گرفت. موجی از محبت در خونش دوید و حالت چهرهاش تغییر کرد
- تو را بخدا راست میگویی؟
- دلیلی ندارد که راست نگویم
ناگهان پیرمرد که تا آن لحظه ساکت و ناتوان مینمود با نیروی عجیبی سهراب را در آغوش گرفت و پیشانیاش را بوسید
- دلیلی ندارد که راست نگویم
ناگهان پیرمرد که تا آن لحظه ساکت و ناتوان مینمود با نیروی عجیبی سهراب را در آغوش گرفت و پیشانیاش را بوسید
- الهی! فدای تو بشوم من ، چرا زودتر نگفتی؟. تا به اینجا برسید ما نصفه جان شدیم. فکر میکردیم ، ارتش عراق حمله کرده... بعد خم شد تا دستان سهراب را ببوسد. سهراب نگذاشت ، بلکه پیشدستی کرده ، خودش به دست مرد روستایی بوسه زد
انگار پیرمرد پیشقراول روستا بود، و او را برای آزمایش نحوه برخورد ستون مجاهدین با اهالی، به پیشواز فرستاده بودند. گویی صدها جفت چشم از گوشه و کنار بهصورت مخفیانه این صحنه را میپایید؛ زیرا هنوز صحبت با او تمام نشده یک زن و دختر روستایی به نزدیک تانک آمدند. دو تن از زنان مجاهد پیاده شده و به گرمی زن و دختر را در آغوش فشرده و مشغول صحبت با آنها شدند. زن ، پیدرپی به اونیفورم و کلاهخود زنان مجاهد دست میکشید و آنها را میبوسید. دختر قیافهیی شرمگین داشت. دو دستش را روی هم گذاشته ، گاهگاه با گوشه دامنش بازی میکرد و لبخند میزد
از چهار گوشه روستا اهالی شروع به بازآمدن کردند. صحنه عجیب و تکاندهندهیی بود ، پس از سالها فراق ، اینک خلقی چشم به راه و مشتاق ، فرزندان سفرکرده و به غربت رفته خود را در یک قدمی خویش میدید. از اینرو از بذل محبت فروگذار نمیکرد.
درود بر مجاهدین! مرگ بر خمینی
مادری که این شعار را داده بود ، با سیمایی متبسم کنار تانک کاسکاول آمد و در میان حیرت همگان ، دست به کاری غریب زد. اشک شوق چشمان جلال را تر کرد. طاقت نیاورد ، از کامیون هینو پایین پرید و کفشهای مادر را بوسید. مادر خم شده بود و بر چرخ تانکهای کاسکاول بوسه میزد
مادری که این شعار را داده بود ، با سیمایی متبسم کنار تانک کاسکاول آمد و در میان حیرت همگان ، دست به کاری غریب زد. اشک شوق چشمان جلال را تر کرد. طاقت نیاورد ، از کامیون هینو پایین پرید و کفشهای مادر را بوسید. مادر خم شده بود و بر چرخ تانکهای کاسکاول بوسه میزد
احمد میگریست و رضا داشت ، از میان جیرهجنگی خود ، یک بسته بسکویت ویفردار جدا میکرد تا آن را به یک پسربچه بدهد. پسر که امید نام داشت ، دستش را به لبه در پشتی هینو گرفته بود و با صدایی لطیف و دوست داشتنی ، کلمهیی را بر زبان تکرار میکرد
مجاهدین... مجاهدین
یک مرد دوان دوان خود را به نزدیکی ستون رساند -و در حالیکه دور یک ماشین میچرخید ، بدنه آن را میبوسید-گفت: مرگ بر خمینی!... درود بر رجوی... شما تا حالا کجا بودید؟ چرا زودتر نیامدید؟
مجاهدین... مجاهدین
یک مرد دوان دوان خود را به نزدیکی ستون رساند -و در حالیکه دور یک ماشین میچرخید ، بدنه آن را میبوسید-گفت: مرگ بر خمینی!... درود بر رجوی... شما تا حالا کجا بودید؟ چرا زودتر نیامدید؟
مردان و پسران جوان وقتی مطمئن میشدند ، ستون نظامی متعلق به ارتش آزادیبخش است ، میرفتند ، خانوادههای خود را به همراه میآوردند. زنی با پسر خردسال خود آمده بود. چند زن مجاهد اطراف او را گرفتند ، یکی از آنان بچه را با صمیمیت در آغوش گرفت و به نوازش او پرداخت. مادر با دیدن این صحنه ، متأثر شد و در حالیکه دستانش را رو به آسمان گرفته بود ، برای سلامت مجاهدین دعا کرد
***
این وقایع مربوط به پانزده دقیقه اول بود. مردم به زودی متوجه ماجرا شده و دستهدسته از کوه به طرف جاده سرازیر شدند. آنان هر کدام بستهها و بقچههایی در دست داشتند ، معلوم بود که برای گذران چند روز زندگی در کوه ، وسایل مختصری برداشتهاند. غوغایی بپا شده بود. بچههای کوچک ، از رزمندگان ستونهای جلوتر ، عکسهایی از مریم و مسعود رجوی را گرفته وبا برافراشتن آنها، با صدای شاد و کودکانه خود شعار میدادند
«مرگ بر خمینی ، درود بر رجوی»
شگفتا اینها خمینی و رجوی را از کجا میشناختند. جلال به ملایمت راه را بر یکی از آنها بست ، از زمین بلندش کرد و در آغوش گرفت ، دستی بهسر و رویش کشید و او را بوسید
این وقایع مربوط به پانزده دقیقه اول بود. مردم به زودی متوجه ماجرا شده و دستهدسته از کوه به طرف جاده سرازیر شدند. آنان هر کدام بستهها و بقچههایی در دست داشتند ، معلوم بود که برای گذران چند روز زندگی در کوه ، وسایل مختصری برداشتهاند. غوغایی بپا شده بود. بچههای کوچک ، از رزمندگان ستونهای جلوتر ، عکسهایی از مریم و مسعود رجوی را گرفته وبا برافراشتن آنها، با صدای شاد و کودکانه خود شعار میدادند
«مرگ بر خمینی ، درود بر رجوی»
شگفتا اینها خمینی و رجوی را از کجا میشناختند. جلال به ملایمت راه را بر یکی از آنها بست ، از زمین بلندش کرد و در آغوش گرفت ، دستی بهسر و رویش کشید و او را بوسید
- بگو ببینم کوچولو! تو رجوی را از کجا میشناسی؟
پسرک چشمان میشی خود را لحظةی به آسمان دوخت. لبانش را غنچه کرد و لحنی نمکین گفت
- بابام به من گفته
در این هنگام یک مینیبوس قرمز رنگ ترمز کرد. سرنشینان آن تعدادی خانواده بودند. زنی میانسال با لباس و سربند تمام مشکی پیاده شد. در نگاهش جستجویی عمیق بود. با آنکه سیمایش با دیدن زنان مجاهد شکفته مینمود اما غمی پنهان ، در خطوط شکسته چهرهاش موج میزد. به طرف یکی از زنان مجاهد رفت ، دست او را گرفت و ناگهان به طرف صورتش برد. زن مجاهد اجازه نداد ، آن زن دستش را ببوسد. خود خم شد و صورتش را بر بازوان او نهاد. زن ناگهان به گریه افتاد
پسرک چشمان میشی خود را لحظةی به آسمان دوخت. لبانش را غنچه کرد و لحنی نمکین گفت
- بابام به من گفته
در این هنگام یک مینیبوس قرمز رنگ ترمز کرد. سرنشینان آن تعدادی خانواده بودند. زنی میانسال با لباس و سربند تمام مشکی پیاده شد. در نگاهش جستجویی عمیق بود. با آنکه سیمایش با دیدن زنان مجاهد شکفته مینمود اما غمی پنهان ، در خطوط شکسته چهرهاش موج میزد. به طرف یکی از زنان مجاهد رفت ، دست او را گرفت و ناگهان به طرف صورتش برد. زن مجاهد اجازه نداد ، آن زن دستش را ببوسد. خود خم شد و صورتش را بر بازوان او نهاد. زن ناگهان به گریه افتاد
- روله جان! دختری داشتم به سن و سال تو. خدا خمینی را به تیر غیب گرفتار بکند ، سال 60 او را از من گرفت. از آن موقع تا بهحال من با خدای خودم عهد کردم تا انتقامش را نگیرم ، لباس سیاه بپوشم. تو جای دختر منی. همه شما فرزندان منید. خدا شما را حفظ کند... [تاب نیاورد و به گریه افتاد] ... من آمدم که به شما خدمت کنم. به خدا حاضرم اسلحه به دست بگیرم، بجنگم
تراکتوری کنار ستون ایستاد. مردی تقریباً چهل ساله با پسری خردسال از آن پیاده شدند. مرد ، پشت تراکتور رفت و از داخل تریلی آبی رنگ -که به هوک تراکتور بسته شده بود- صندوقی بیرون آورد ، پر از انجیر و هلو. بعد مشت مشت و به طرف رزمندگان پاشید
- پدرتان رو ببخشید که غیر از این چیز دیگری نداشت. هنوز درست و حسابی نرسیدهاند ولی از هیچی بهتر است... تعارف نکنید... دهان شیرین کنید
وقتی صندوق خالی شد. مدتی بین رزمندگان و جنگافزارهایشان پرسه زد. کمی این پا و آن پا کرد ، بعد گفت
- من تصمیمم را گرفتم ، یک سلاح به من بدهید با شما میآیم. الآن وقت جنگ با آخوندهای جنایتکار است
- من تصمیمم را گرفتم ، یک سلاح به من بدهید با شما میآیم. الآن وقت جنگ با آخوندهای جنایتکار است
***
نه مردم و نه مجاهدین ، هیچیک تمایل نداشتند ، این لحظات ناب و به یاد ماندنی را از دست دهند. هر کدام حالت کبوتری را داشتند -که پس از مدتها تشنگی- بر سر چشمهیی زلال نشسته است؛ یا مادر و فرزندی که گذار سالیان غربت و جدایی ، آنان را به هم رسانده باشد. هر ثانیه به زیبایی بهشتی بود و هر دم ، حامل معنایی. هر صحبت و لبخند ، دلها را شفافتر میکرد. دو طرف بهخوبی درمییافتند که چقدر یکدیگر را دوست دارند. اما دشمن هنوز کمرشکن نشده بود. تعادل واقعی در تهران میچرخید. نبرد اصلی آنجا بود. بنابراین باید هر چه سریعتر به پیش تاخت. تا دشمن غافلگیر است ، نباید زمان را از دست داد. تاکتیک پیشروی ، تاکتیک حرکت شهابوار است. ستون بناگزیر حرکت کرد. دستها همراه با پیغام بوسه از دو طرف به پرواز درآمد
نه مردم و نه مجاهدین ، هیچیک تمایل نداشتند ، این لحظات ناب و به یاد ماندنی را از دست دهند. هر کدام حالت کبوتری را داشتند -که پس از مدتها تشنگی- بر سر چشمهیی زلال نشسته است؛ یا مادر و فرزندی که گذار سالیان غربت و جدایی ، آنان را به هم رسانده باشد. هر ثانیه به زیبایی بهشتی بود و هر دم ، حامل معنایی. هر صحبت و لبخند ، دلها را شفافتر میکرد. دو طرف بهخوبی درمییافتند که چقدر یکدیگر را دوست دارند. اما دشمن هنوز کمرشکن نشده بود. تعادل واقعی در تهران میچرخید. نبرد اصلی آنجا بود. بنابراین باید هر چه سریعتر به پیش تاخت. تا دشمن غافلگیر است ، نباید زمان را از دست داد. تاکتیک پیشروی ، تاکتیک حرکت شهابوار است. ستون بناگزیر حرکت کرد. دستها همراه با پیغام بوسه از دو طرف به پرواز درآمد
یک مرد نفس نفس زنان پشت هینو دوید. جلال بزحمت راننده را متوجه کرد که ماشین را نگهدارد. مرد دست به لبه در عقبی گرفت و خود را بالا میکشد. قیافهاش برافروخته بود و چشمانش پشت سر هم پلک میزد
- به من سلاح بدهید با شما میآیم... این قدر دیگر بیغیرت نیستم... خونم از خونِ شماها رنگینتر که نیست
در همان حال جایی برای خود یافت و نشست
فرمانده محمد - در حالی مشتاقانه خطوط شکسته سیمای آن آزاد مرد پیوسته به ارتش آزادی را مینگریست، و در فکر اهدای یک سلاح به او بود- به فرازی از حرفهای مسعود اندیشد
«به مردم دلیر میهنتان کم بها ندهید»
... و ماشین حرکت کرد
فرمانده محمد - در حالی مشتاقانه خطوط شکسته سیمای آن آزاد مرد پیوسته به ارتش آزادی را مینگریست، و در فکر اهدای یک سلاح به او بود- به فرازی از حرفهای مسعود اندیشد
«به مردم دلیر میهنتان کم بها ندهید»
... و ماشین حرکت کرد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر