شرایط دوران محکومیت در زندانهای قرون وسطایی رژیم
همه جای دنیا زندونی بعد از دادگاه دیگه خیالش از بابت کابل و شکنجه و بازجویی راحته. اما تو زندونهای جمهوری اسلامی، دوران محکومیت خودش داستانها داره
با نگاهی به خاطرات یکی از زندانیان در «سرود سیاوشان» با شرایط دوران محکومیت هم آشنا میشویم.
ورود به زندان قزلحصار و آغاز دوران محکومیت
نوبت ما شد. 2پاسدار با ماشین دستی سلمانی، وسط زیرهشت ایستادند و کسانی را که چند متر عقبتر، کِز کرده بودند، صدا کردند.
ابتدا موهای سر و بعد تمام یا قسمتی از ابرو زندانی را با ماشینِ صفرچهار تراشیدند. پاسدار دیگر، مشتی از موها را بهدستش داده و وادارش میکرد بخورد. بقیه موها را هم جمع کرده و بین سلولها توزیع کردند. هر سلول بایستی موها را بین نفرات تقسیم و هر کس سهمش را میخورد.
من که هنوز از دیدن این صحنهها مات و مبهوت بودم، با لگدی که بر پهلویم نشست هشیار شدم و خودم را جمع کردم. پاسدار سوری یقهام را گرفت و با ضربهیی به وسط قربانگاه یا آرایشگاه! انداخت.
اولین بار بود که سرم را از ته میزدم. لحظهیی خودم را با سر و ابروی تراشیده تجسم کردم. یاد بچهها در اوین و صحنههایی از بازجویی افتادم…
پاسداری که چهرهاش مثل میمون و رفتارش مثل گُراز بود، چنگش را در موهایم _که بلند شده بود_ انداخت و سرم را بر زمین کوبید و گفت:
- همینطور سرتو پایین نیگهدار تا تموم شه، جُم بخوری با لبه تیز این ماشین، کلهات رو سولاخسولاخ میکنم.
به عَمد موها را لای دندانههای ماشین گذاشته و میکشید، ظاهراً میخواست صدایم در بیاید تا بگوید:
- بدبخت تو که از ماشین سلمونی میترسی و داد میزنی، چطوری میخوای مبارزه کنی…
بعد از اتمام سر، دندانههای ریزِ ماشین را زیر ابروی راستم گذاشت و قسمتی را زد و با اشاره به پاسداری که مسئول خوراندن موها بود، به همان طرف پرتابم کرد. او هم مُشتی مو برداشت و گفت:
- زود باش وقت نداریم. همه رو باید بخوری. یه دونه اگه بمونه، من میدونم و تو...
بعد هم هر کدومو انداختن تو یکی از سلولهای یک و نیم در دو و نیم یا سه متری که یه تخت فلزی ۳طبقه توش گذاشته بودن. طبقه اول تخت رو برداشته بودن و 45نفر بهزور ریخته بودن رو هم. آدمها مثل مرغ تو زمین و هوای سلول هر چند ساعت یه بار جاشونو عوض میکردن. چند ساعت بعد که چشمم یه کم به تاریکی عادت کرد از بغل دستی پرسیدم چند وقته اینجایی گفت ۳ماه. گفتم یا حضرت عباس! مگه میشه؟. گفت میدونی چرا به انسان میگن انسان؟ گفتم نه! گفت واسه اینکه انسان انس میگره و سریع محیطشو تسخیر میکنه...
اون زمان شکنجهگر و بازجو و پاسدار برای زدن و کشتن و دریدن زندونیا از هم سبقت میگرفتن. حاج داود رحمانی که یه آهنگر و چماقدار محله شهباز تهران بود، سواد درست و حسابی هم نداشت خدای زندان قزلحصار بود اسدالله لاجوردی هم دادستان مرکز و همه کاره زندانها. حاج داود میگفت خیالتون راحت باشه اگه تقی به توقی بخوره تو همین سلول با تیوپ دارتون میزنم، بعضی وقتها هم میگفت فکر کردین خلق قهرمان میاد گل گردنتون میندازه، اگه کار به اونجا بکشه، تو هر سلولتون یه نارنجک میندازم...
لاجوردی اما خودش یه حکومت بود. اراده میکرد آدم میکشت. اصلاً هیچی براش مهم نبود. میگفت کاری میکنم یا حزباللهی بشین، یا تواب بشین یا دیوونه. بههمین خاطر هر روز یه روش جدید برای شکنجه اختراع میکردن. کابل، صلیب،
بیخوابی، گرسنگی، انفرادی، قبر، قفس، واحد مسکونی... دردسرت ندم روشی نبود که به عقلشون برسه و اجرا نکنن.
قتلعام ـ دوران محکومیت
حبس در قفس پاسخ ایدئولوژیک خمینی به موضوع زنان
به گواه زندانیان از بند رسته، شکنجه و تحقیر و تلاش برای به ندامت کشاندن زندانیان در مورد زنان زندانی به مراتب بیشتر بود و با طراحی و برنامهریزی جدیتری توسط شخص لاجوردی و رحمانی دنبال میشد
آنان به علت کینه تاریخی و ایدئولوژیک با زنان مبارز و مجاهد از هیچ فشار و جنایتی فروگذار نمیکردن. مطلقاً در ذهنشان موضوعی به نام استقلال و هویت زنان جایی نداشت. به همین علت زنان محکومی که قرار بود بعد از پایان مراحل بازجویی در اوین یا برخی شهرستانها، در محیطی امن دوران محکومیتشان را بگذرانند در همان ساعت اول ورود به قزلحصار بایستی زیر کابل و شلاق رذالت پاسداران چند صد متر طول راهرو مشترک بندها را سینه خیز طی میکردند و حاج داود و پاسدارانش با کابل و زنجیر و پوتین و... به جانشان میافتادند تا بفهمند قزلحصار هتل ۴ستاره اوین نیست...
هیچ رحمی و «تبعیض» ی هم در کار نبود؛ دخترک ۵ساله یا مادر 60ساله باید در این تونل سیاه میشد. در همین نگرش ضدزن بود که واحدهای مسکونی و قفس و قبر و... برای دختران معصوم مجاهد ساختند و جنایتها کردند.
در کتاب «بهای انسان بودن» تجربه اعظم حیدری در قفس را مرور میکنیم.
در قفس قانون سکوت مطلق حاکم بود. بهطور مطلق اجازه حرف زدن نداشتیم. هر کاری داشتیم یا اگر چیزی میخواستیم، باید دستمان را بالا میبردیم و آنقدر بالا نگهمیداشتیم تا پاسدار یا خائن ببیند و خودش سر وقتمان بیاید. او میآمد، دهان کثیفش را دم گوش زندانی میآورد و میگفت آرام بگو! اگر یک ذره صدایمان بلند میشد، با مشت و لگد به جانت میافتادند و گزارش میدادند که این منافق میخواهد اینطوری به کناردستیش خبر بدهد که من اینجا هستم. آنوقت سروکله حاجی و معاون مزدورش احمد پیدا میشد و ضربات وحشتناک مشت و لگد و شلاق بود که بر سر زندانی میبارید. وحشتناکتر از همه کوبیدن سر و صورت زندانی به دیوار بود که بهقول خودشان حال آدم را جا میآوردند که دیگر هوس درخواست کردن چیزی به سرت نزند
آنان به علت کینه تاریخی و ایدئولوژیک با زنان مبارز و مجاهد از هیچ فشار و جنایتی فروگذار نمیکردن. مطلقاً در ذهنشان موضوعی به نام استقلال و هویت زنان جایی نداشت. به همین علت زنان محکومی که قرار بود بعد از پایان مراحل بازجویی در اوین یا برخی شهرستانها، در محیطی امن دوران محکومیتشان را بگذرانند در همان ساعت اول ورود به قزلحصار بایستی زیر کابل و شلاق رذالت پاسداران چند صد متر طول راهرو مشترک بندها را سینه خیز طی میکردند و حاج داود و پاسدارانش با کابل و زنجیر و پوتین و... به جانشان میافتادند تا بفهمند قزلحصار هتل ۴ستاره اوین نیست...
هیچ رحمی و «تبعیض» ی هم در کار نبود؛ دخترک ۵ساله یا مادر 60ساله باید در این تونل سیاه میشد. در همین نگرش ضدزن بود که واحدهای مسکونی و قفس و قبر و... برای دختران معصوم مجاهد ساختند و جنایتها کردند.
در کتاب «بهای انسان بودن» تجربه اعظم حیدری در قفس را مرور میکنیم.
در قفس قانون سکوت مطلق حاکم بود. بهطور مطلق اجازه حرف زدن نداشتیم. هر کاری داشتیم یا اگر چیزی میخواستیم، باید دستمان را بالا میبردیم و آنقدر بالا نگهمیداشتیم تا پاسدار یا خائن ببیند و خودش سر وقتمان بیاید. او میآمد، دهان کثیفش را دم گوش زندانی میآورد و میگفت آرام بگو! اگر یک ذره صدایمان بلند میشد، با مشت و لگد به جانت میافتادند و گزارش میدادند که این منافق میخواهد اینطوری به کناردستیش خبر بدهد که من اینجا هستم. آنوقت سروکله حاجی و معاون مزدورش احمد پیدا میشد و ضربات وحشتناک مشت و لگد و شلاق بود که بر سر زندانی میبارید. وحشتناکتر از همه کوبیدن سر و صورت زندانی به دیوار بود که بهقول خودشان حال آدم را جا میآوردند که دیگر هوس درخواست کردن چیزی به سرت نزند
قتلعام ۶۷ ـ هفت ماه در قفس
پیش از توزیع غذا یک ضربه توی سرمان میزدند. معنیاش این بود که غذا!... بخور! اما اکثر اوقات به من غذا نمیدادند و رد میشدند و من تنها از رفتوآمدها و سروصدای ظروف میفهمیدم که غذا توزیع میکنند
در اثر بیغذایی و گرسنگی، در روزهای آخر آنقدر ضعیف شده بودم که وقتی میآمدند مرا برای نماز ببرند و چادرم را میگرفتند که بلند شوم نمیتوانستم از جایم بلند شوم و دست و پایم بهدلیل نشستن طولانی و بیغذایی، خشک شده بود و رمق نداشت. نمیتوانستم روی پایم بلند شوم. بهزور بلندم میکردند. وقتی میایستادم با صورت به زمین میافتادم. آن وقت خائنان و پاسدارها قهقهه میزدند و میگفتند قهرمان درهم میشکند
حاجی داوود دژخیم هم میگفت آنقدر اینجا نگهت میدارم تا بمیری! آرزوی آزاد شدن به اسم مجاهد شکنجه شده را به دلت میگذارم. نمیگذارم قهرمان بشوی
این وضعیت بیش از هفت ماه بهصورت شبانهروزی ادامه داشت. ما طی این مدت هیچ اختیاری و اجازه هیچ کاری نداشتیم. نه برای توالت رفتن، نه برای غذا خوردن و نه برای نماز خواندن و نه برای هیچچیز دیگر. تمام لحظات شبانهروز بیحرکت، بیصدا، با چشمبند بهصورت چمباتمه باید مینشستیم. حتی نمیتوانستیم بهدیواره قفس تکیه دهیم. اگر تکیه میدادیم، دیواره روی سر زندانی کناری میافتاد و کتک و ضربات کابل در پی داشت. در طول روز نباید به خواب میرفتیم و چرت هم نباید میزدیم. کمترین علامتی از خوابیدن یا چرت زدن، همچنان که ایجاد کمترین صدا، حتی عطسه یا سرفه ناخواسته، علامت دادن به دیگران تلقی میشد و فرود آمدن ضربات سنگین مشت و لگد «حاجی» و پاسداران و عوامل خیانت پیشه آنها و یا ضربات شلاق آنها را بههمراه داشت
ساعت ۱۲ شب میگفتند بخوابید! طول قفس آنقدر کوتاه بود که من با قد ۱۵۷سانتیمتر در آن جا نمیشدم و وقتی میخواستم سرم را روی زمین بگذارم، روی آهنهای لبه دو تخت که با هم جوش داده بودند، قرار میگرفت و لبه تیزآهن در سرم فرو میرفت. وقتی که اجازه خوابیدن میدادند، بایستی با همان لباس و چادر و چشمبند میخوابیدیم. اما در همانموقع تازه زمان خوردن کابل فرا میرسید و حاج داوود و مزدورش میآمدند تا جیره روزانه کتک را بدهند. از ساعت ۱۲ شب، رادیو را میگرفتند و صدای آن را تا بیشترین حد ممکن بلند میکردند که نتوانیم بخوابیم. این کار هر شب تکرار میشد
ادامه دارد
پیش از توزیع غذا یک ضربه توی سرمان میزدند. معنیاش این بود که غذا!... بخور! اما اکثر اوقات به من غذا نمیدادند و رد میشدند و من تنها از رفتوآمدها و سروصدای ظروف میفهمیدم که غذا توزیع میکنند
در اثر بیغذایی و گرسنگی، در روزهای آخر آنقدر ضعیف شده بودم که وقتی میآمدند مرا برای نماز ببرند و چادرم را میگرفتند که بلند شوم نمیتوانستم از جایم بلند شوم و دست و پایم بهدلیل نشستن طولانی و بیغذایی، خشک شده بود و رمق نداشت. نمیتوانستم روی پایم بلند شوم. بهزور بلندم میکردند. وقتی میایستادم با صورت به زمین میافتادم. آن وقت خائنان و پاسدارها قهقهه میزدند و میگفتند قهرمان درهم میشکند
حاجی داوود دژخیم هم میگفت آنقدر اینجا نگهت میدارم تا بمیری! آرزوی آزاد شدن به اسم مجاهد شکنجه شده را به دلت میگذارم. نمیگذارم قهرمان بشوی
این وضعیت بیش از هفت ماه بهصورت شبانهروزی ادامه داشت. ما طی این مدت هیچ اختیاری و اجازه هیچ کاری نداشتیم. نه برای توالت رفتن، نه برای غذا خوردن و نه برای نماز خواندن و نه برای هیچچیز دیگر. تمام لحظات شبانهروز بیحرکت، بیصدا، با چشمبند بهصورت چمباتمه باید مینشستیم. حتی نمیتوانستیم بهدیواره قفس تکیه دهیم. اگر تکیه میدادیم، دیواره روی سر زندانی کناری میافتاد و کتک و ضربات کابل در پی داشت. در طول روز نباید به خواب میرفتیم و چرت هم نباید میزدیم. کمترین علامتی از خوابیدن یا چرت زدن، همچنان که ایجاد کمترین صدا، حتی عطسه یا سرفه ناخواسته، علامت دادن به دیگران تلقی میشد و فرود آمدن ضربات سنگین مشت و لگد «حاجی» و پاسداران و عوامل خیانت پیشه آنها و یا ضربات شلاق آنها را بههمراه داشت
ساعت ۱۲ شب میگفتند بخوابید! طول قفس آنقدر کوتاه بود که من با قد ۱۵۷سانتیمتر در آن جا نمیشدم و وقتی میخواستم سرم را روی زمین بگذارم، روی آهنهای لبه دو تخت که با هم جوش داده بودند، قرار میگرفت و لبه تیزآهن در سرم فرو میرفت. وقتی که اجازه خوابیدن میدادند، بایستی با همان لباس و چادر و چشمبند میخوابیدیم. اما در همانموقع تازه زمان خوردن کابل فرا میرسید و حاج داوود و مزدورش میآمدند تا جیره روزانه کتک را بدهند. از ساعت ۱۲ شب، رادیو را میگرفتند و صدای آن را تا بیشترین حد ممکن بلند میکردند که نتوانیم بخوابیم. این کار هر شب تکرار میشد
ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر