تو آمدی و ازین دشت...
تو آمدی و از این دشت آبها رفتند
کتابخانه تهی شد کتابها رفتند
سراب هم دگر از چشم اهل شهر گریخت
خیالهای قشنگم ز خوابها رفتند
کسی به روزنامه خبر از فرار مغز نوشت
نگفت عشقها با چه شتابها رفتند
خراب شد همة کوچه باغ مست و خراب
و هرچه جام، تهی شد شرابها رفتند
بپرس از لودر کاشفان مخفی شهر
به زیر خاک چقدر آفتابها رفتند
برو! بمیر که من در کتاب بنویسم
چه جانیان که پس از انقلابها رفتند
از م. شوق.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر