پنجشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۹۶

«بوی هجرت می‌آید، باید امشب بروم»-(س.ع.نسیم)

«زندگی خالی نیست / تا شقایق هست،
 زندگی باید کرد... / دورها 
آوایی‌ست، که مرا می‌خواند». 
(سهراب سپهری، در گلستانه) 
***
«هنر، طبیعت به‌اضافه انسان است». 
(احمد شاملو) 
***
هشت پنجره گشوده به جاده. جاده‌ای به سوی هشت باغ، با درختانی همیشه موّاج و شاخسارانی همیشه در نیایش: «ای شبیه / ای مکث زیبا! / کی / انسان / مثل آواز ایثار / در کلام فضا کشف خواهد شد؟ / ای شروع لطیف / جای الفاظ مجذوب، خالی.»... (تا انتهای حضور)
این طنین سیر و سلوک در «هشت کتاب» سهراب سپهری است. 

از یک پنجره تا رستاخیز حادثه

از پشت یک یا دو پنجره که به جاده، به درختان و به شاخساران در نیایش «هشت کتاب» نگاه کنی، در یادداشتهای آنی و لحظه‌ای‌ات می‌نویسی که: شعر سهراب پاسخ عاجل به حادثه نیست! این نگاه، عجولانه و نرسیدن به بلوغ فکر است و از درختان باغ، میوه کال چیدن.
در سال هزار و سیصد و سی، «مرگ رنگ»، پاسخ عاجل سهراب به حادثه نبود. صدور شناسنامه فکری بود در گواهی‌خانه بامدادی از تاریخچه زمان. میلاد حضوری بود و پاسخ به رسالت سؤالی که «خانه دوست کجاست؟» این پرسش و این آغاز را «در فلق بود که پرسید سوار»...
کتاب «مرگ رنگ»، تجربه‌های شعری سهراب و قدم زدن در باغ تصویرها و وزنهای نیمایی است. در این کتاب، هنوز باد‌های اساطیری، درختان فکر و نگاه و تخیل سهراب را دچار تلاطم و جنبش‌های خیال‌انگیز و توفانی نکرده‌اند:
 «می‌خروشد دریا / هیچ‌کس نیست به ساحل پیدا / مانده بر ساحل / قایقی ریخته شب در سر او / پیکرش راز رهی ناروشن / برده در تلخی ادراک فرو. / موجی آشفته فرا می‌رسد از راه که گوید با ما / قصه یک شب توفانی را». (از شعر سرگذشت)
«مرگ رنگ» سهراب، با زنده شدن و بیداری پرسشی، بسته می‌شود و پنجره‌ای گشوده و زمانی دیگر آغاز می‌گردد:
 «شب از وحشت گرانبار است / جهان آلوده خواب است و من در وهم خود بیدار: / چه دیگر طرح می‌ریزد فریب زیست / در این خلوت که حیرت، نقش دیوار است؟» (از شعر وهم) 
«حرفها دارم / با تو ای مرغی که می‌خوانی نهان از چشم / و زمان را با صدایت می‌گشایی / و نشاط زندگی را از کف من می‌ربایی». (از شعر با مرغ پنهان)
فکرهای سهراب، از دهلیزهای وحشت و زهرخندهای زمانه، یادداشت و نشانه‌ها برمی‌دارند. این‌ نشانه‌ها، بارقه‌ها و صاعقه‌های کشف «فریب زیست» هستند. این رفت و آمدها، این گشت و تماشاها، این کشف و شهودها، آینه‌ای برابر منجلاب وحشت و زهرخندهای زمانه می‌گذارند و به رستاخیز حادثه‌ای می‌انجامند: «از پی نابودی‌ام، دیری‌ست / زهر می‌ریزد به رگ‌های خود این جادوی بی‌آزرم... / نقشه‌های او چه بی‌حاصل / او نمی‌داند که روییده است / هستی پر بار من در منجلاب زهر / و نمی‌داند که من در زهر می‌شویم / پیکر هر گریه، هر خنده / در نم زهر است کرم فکر من زنده / در زمین زهر، می‌روید گیاه تلخ شعر من». (از شعر سرود زهر)

ویژگی‌های شعر سهراب

احمد شاملو در «حرفهای شاعر» ـ مصاحبه با مجله فردوسی، 1345 ـ می‌گوید: «نثر، عکس سیاه و سفید است؛ نظم، عکس رنگین. آنگاه به نقاشی می‌رسیم که شعر است».
در شعر سهراب: عناصر طبیعت در شعر جریان دارند. / اشیاء و رنگها آمیخته با حواس پنجگانه آدمی‌اند و حسّ‌آمی‌زند. / نگرش اسطوره‌ای و عرفانی لطیفی، شاعر را به شناخت اجزای حیات می‌برد. این نگرش، به همه‌چیز معنا و رسالت می‌بخشد. / گاه در شعر سهراب شاهد «بی‌وزنی» هستیم. بی‌وزنی برای خالی شدن از «خود» تا شناختن «هستی» : «به سراغ من اگر می‌آیید، / پشت هیچستانم. / پشت هیچستان جایی است / که خبر آرند، از گل وا شده دورترین بوته خاک... / آدم این‌جا تنهاست / و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری‌ست». 
(واحه‌ای در لحظه) ...
این بی‌وزنی و «بی‌خود» گشتن، ریشه در فلسفه بودا و عرفان شرق و طریقت عرفا دارد. “در عرفان ایران: «تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز». در شعر سهراب، «حقیقت چیزی میان پـر و خالی شدن ریه از ابدیت» است. چیزی میان روح روان و پرشور آدمی و روح پر از شعور هستی است. حقیقت، نرسیدن به حقیقت است: «کار ما شاید این است / که در افسون گل سرخ شناور باشیم“. (هیوا مسیح، حجم وهم، ص 24)
تصویرهای شعر سهراب، نقاشی و موسیقی‌اند. از این‌رو، شعر او هم خواندنی‌ست، هم دیدنی، هم شنیدنی:

«قبله‌ام یک گل سرخ / کعبه‌ام زیر اقاقی‌هاست / حجرالاسود من روشنی باغچه است... 

من به مهمانی دنیا رفتم: / من به باغ عرفان / من به ایوان چراغانی دانش رفتم / رفتم از پله مذهب بالا. / تا ته کوچه 
شک / تا هوای خنک استغنا / تا شب خیس محبت رفتم... 

من قطاری دیدم، فقه می‌برد و چه سنگین می‌رفت / من 
قطاری دیدم که سیاست می‌برد (و چه خالی می‌رفت)... / مردمان را دیدم / و بشر را در نور، و بشر را در ظلمت دیدم... 

واژه‌ها را باید شست، جور دیگر باید دید / واژه‌ها را باید شست / واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد / با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت... /زندگی، تر شدن پی‌درپی...

کار ما شاید این است / که در افسون گل سرخ شناور باشیم / ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم / روی پای‌تر باران به بلندی محبت برویم / در به روی بشر و نور و گیاه... باز کنیم. / کار ما شاید این است / که میان گل نیلوفر و قـرن / پی آواز حقیقت باشیم». (صدای پای آب) 

ویژگی دیگر شعر سهراب، «فضاسازی» است. فضاسازی در شعر، همان قدرت توصیف است در رمـان. گویی ـ به قول تولستوی درباره الزامات رمـان ـ از همه‌چیز یادداشت‌برداری شده است. فضاسازی در شعر سهراب، دست خواننده را می‌گیرد تا نقاب از چهره همه دیدنی‌ها، شنیدنی‌ها، معناها و رازها بردارد. در فضاسازی از هسته یک دانه تا شاخساری خمیده بر زمین، با هر تصویری، یقینی از زمین می‌روید:
«از شب ریشه / سرچشمه گرفتم و به گرداب آفتاب ریختم. / بی‌پروا بودم: دریچه‌ام را به سنگ گشودم. / مغاک جنبش را زیستم. / همیشه خوشه‌چینی از راهم گذشت / و کنار من / خوشه راز از دستش لرزید. / همیشه من ماندم و همهمه آفتاب... / صبح می‌شکافد، لبخند می‌شکفد، زمین بیدار می‌شود. / صبح از سفال آسمان می‌تراود / و شاخه شبانه اندیشه من بر پرتگاه زمان خم می‌شود». (آوای گیاه) 
ویژگی دیگر شعر سهراب، طنین و پژواک موسیقی در رودخانه زبان است. در شعر سهراب، موسیقی، به واژه‌ها رنگ می‌دهد، واژه‌ها را خلق می‌کند، باران فکر و زندگی خیال‌ و جنبش اساطیری فراواقعیت‌بینی سهراب را به جریانی زنده بدل می‌کند. موسیقی، صدای پای شعر است که سهراب را ازخواب غفلتهای پاک، بیدار می‌کند. به تعبیر شاملو در «حرفهای شاعر»، گویی اندیشه می‌داند که در کدام ظرف، خودش را بیابد که همانجا برود و انباشته شود و جریان پیدا کند. (نقل به مضمون)

سیاست در پشت پلک سهراب

ـ برخی بر سهراب خرده می‌گرفتند و او را به «سیاست‌زدایی در شعر» متهم می‌کردند و نتیجه آن را «بی دردی» او می‌دانستند. البته سهراب اهل «بازار سیاست رایج» نبود و به حوالی و حریم آن هم آگاهانه پا نگذاشت. او از وارثان اندیشه‌های متعالی تاریخ ادبیات مرز پرگهر ما بود. از این‌رو، این بازار را خوب خوب دیده و نقد کرده: «من قطاری دیدم / که سیاست می‌برد / و چه خالی می‌رفت!» (صدای پای آب)
اما کدام هنر اصیل است که از دایره همه‌جانبه زندگی بیرون و بی‌خبر باشد، و از نمودها و جلوه‌های آن نگوید و ننویسد و آنها را نقد نکند؟ جهان‌بینی شعر سهراب، اثبات زندگی، نقد انسان و آگاهی به تاریخ است:
«در ابعاد این عصر خاموش / در این کوچه‌هایی که تاریک هستند / من از سطح سیمانی قرن می‌ترسم. / بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است. / حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم، و افتاد / حکایت کن از گونه‌هایی که من خواب بودم، و تر شد. / در آن گیر و داری که چرخ زره‌پوش از روی رؤیای کودک گذر داشت / چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد؟ / چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید؟» (به باغ همسفران)
سهراب با وارثان دایره قدرت، اهلیت و مؤانستی نداشت؛ اما آنچه داشت، دغدغة اجتماعی و فرهنگی بود. اگر صفحات «هشت کتاب» او، این دغدغه‌ها را در استعاره‌ها، تشبیهات، فراواقعیت‌بینی‌ها، عرفان شرقی و کشف و شهودهای شاعرانه تصویر می‌کند و موسیقی می‌بخشد؛ اگر در قلم او، جهان و آدمی از زبان غنایی عاطفه و تخیل به سخن می‌آیند، اما با دوستانش، افقهای آرزو و دغدغه‌های سیاسی و اجتماعی‌اش را همگانی‌تر بیان می‌کند: «من تشنه یک انقلاب بزرگ، انقلابی که به همه این بدبختی‌ها خاتمه داده و یک‌باره اساس ظلم و بیداد را واژگون سازد، هستم؛ ولی خدا می‌داند این آرزوی من، چه روزی لباس عمل خواهد پوشید». (از نامه‌های سهراب)
«نقد نمادین» از دایره قدرت ـ که خود را در حاکمیت سیاسی قالب می‌کند ـ، زبان و مصالح اندیشه هنرمند است. در نقد مشترک سهراب و سعدی از تک‌صدایی، تمامیت‌خواهی، انحصارطلبی، دیکتاتوری و قلع و قمع صدای اندیشه‌ها و نظرگاههای خارج از دایره قدرت، تصویری نمادین را شاهدیم:
سهراب: «غیر آوای غرابان، دیگر بسته هر بانگی از این وادی رخت» (از شعر سراب)
سعدی: «سر آن ندارد این شب که برآید آفتابی چه خیال‌ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی» (غزل شماره 519)

شخصیت شعر سهراب

در شعر سهراب، همه موجودات و اشیاء و کائنات، ذی‌شعورند و شخصیت می‌یابند. هیچ چیزی به‌حال خود رها نشده است. واژه‌های شعر او، به آمد و رفتها و ظهور و غروب‌ها، معنا و رسالت تقدیم و هدیه می‌کنند. در شعر او همیشه آوایی از دوردستها به گوش می‌رسد، در شعر او جریان دارد برگ، جریان دارد تنهایی، جریان دارد انتظار، جریان دارد عشق، جریان دارد نور، جریان دارد انسان و لحظه‌ای که در راه است و «پرتو یکرنگی، مروارید بزرگ را در کف من خواهد نهاد». (از راه‌واره)

سهراب از نقاشی شعر، به شخصیت شعر رسید. او رفتار خود را در این شخصیت، یافت و تا پایان به او عشق ورزید، در او و با او زندگی کرد. در شعر سهراب، همه جلوه‌های طبیعت، به انسان وصل می‌شوند و رسالت رها شدن دارند. در شعر سهراب، احساس پنهان و آشکار همه انسانها نهفته و هویدا است و شخصیت دارند. فقط باید آنها را دید و خواند و فهمید. حرفهای سهراب، دیدنی هستند. چرا که او «از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت» (ندای آغاز) کرده است. در شعر سهراب، همه حیات و طبیعت و انسان در هجرت‌اند. در شعر او، ندایی هست که همه جنب و جوش زندگی را به جانب حماسه‌ای می‌خواند: «بوی هجرت می‌آید / بالش من پر آواز پر چلچله‌هاست / باید امشب بروم / باید امشب چمدانی را / که به‌اندازه تنهایی من جا دارد، بردارم / و به سمتی بروم / که درختان حماسی پیداست / رو به آن وسعت بی‌واژه که همواره مرا می‌خواند». (ندای آغاز)

رنگ‌ از خاک گرفتن

سهراب سپهری از ضابطه‌های مدینه فاضلة شعرهایش پا بیرون نگذاشت. سهراب از شعرش بیرون نرفت؛ چرا که هر جا رفت، با شعرهایش رفت. سهراب سپهری بارها تجدید حیات شد؛ مثل کتاب‌هایش که تجدید چاپ شدند و می‌شوند. سهراب، میوه‌ای را که باید، از درخت شعرش چید. سهراب و شعرش همدیگر را فهمیدند. سهراب با شعرش به وحدت رسید؛ شعرش هم زبـان رابطه با اهل خاک را به او داد.
شاعری بی‌ادعا و بی‌سروصدا، چرا که به سوی معدن، جوهر و اصل شعر سفر کرد و رسید و دست یافت. و این، آرامشی‌ست ضد سکون در هنر. شاعری که کنفرانس نگذاشت، مصاحبه نکرد، کار تبلیغاتی نکرد و تا حدّ خاک، فروتن زیست: «خیلی آدم غریبی بود. عجیب چند چیز را دوست داشت: یکی خاک بود، یکی پیدا کردن رنگ... آدم حرّاف صامتی بود. هزاران کار کرد، ولی آدمی بود که هیچ‌وقت خودشو مطرح نمی‌کرد. و این آدم، یک‌دفعه می‌رفت اطراف کاشون و روی خاک می‌خوابید. بعد شعری می‌ساخت عین تابلو. همیشه یک دنیا جلو چشمش بود؛ عینهو یک آیینه و به اون نگاه می‌کرد... تنها آدمی که خیلی واقعاً به‌طور صریح اعتراف کرد، فروغ فرخزاد بود. فروغ یک روز به من گفت: تنها چیزی که تا حالا یاد گرفتم، از سهرابه. گفتم بابت چی؟ وزن و قافیه شعر، ریتم اینها، چی؟ فروغ دقیق گفت: تواضع رو. تواضع رو از اون یاد گرفتم... و سهراب آدمی بود که وحشتناک تلاش می‌کرد خودش باشه. نه که افاده بفروشه، نه، خیلی راحت می‌گفت من هستم، دنیام اینجوریه و من باید انس و الفتی داشته باشم با این دنیا. مهمترین کار سهراب، نه شعرشه، نه تابلوهاشه، مهمترین کار سهراب زندگیشه، آزاده‌وار زندگی کرد.».. (غلامحسین ساعدی، الفبا، شماره 7، ص 65 تا 67، 1365)

دوست، یعنی یک خوشه بشارت

در حرکات چهره، در رفتار چشم‌ها و کردار نگاه‌های سهراب‌، پاکی کودکانه‌های احساس است؛ در واژه‌هایش، تواضعی متفکر و در تصویرهای شعرش، سفری مداوم به «خانه دوست» پیداست: «اگر روزی دوستی را از میان بردارند، یعنی اگر این نیرو، این جاذبه، این حس را از قلب و روح، از جسم و جان موجودات زنده برداشته و از صفحه کائنات نابود سازند، من نمی‌دانم چه باقی می‌ماند. آیا در آن صورت زندگی قابل دوام خواهد بود؟ یا این‌که نظام زندگی بر هم خورده و رفته‌رفته آثار زندگانی از صفحه کائنات محو و نابود خواهد شد. شاعر بزرگ ما سعدی شیرازی چه خوب این نکته را دریافته و گفته است:
گر مخیّر بکنندم به قیامت که چه خواهی
دوست، ما را و همه نعمت فردوس شما را». (از نامه‌های سهراب)
زبان و لحن دوستی سهراب با «دوست»، بشارت «هوای صاف سخاوت» را» می‌دهد و «مهربانی را به سمت ما می‌کوچاند». دوست در منظر نگاه و نیاز و احساس سهراب، یک رسول و اسطوره جاوید است. دوست او «با تمام افقهای باز نسبت داشت / لحن آب و زمین را چه خوب می‌فهمید. / به شکل خلوت خود بود / و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود. / و بارها دیدیم / که با چقدر سبد / برای چیدن یک خوشه بشارت رفت» از 
شعر دوست). 
پیوست 
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بیشتر بخوانید... 
(از منابع اینترنتی) 
اول اردیبهشت 1359 ـ خاموشی سهراب سپهری
سهراب سپهری در مهرماه 1307 در کاشان متولد شد و قبل از کودتای 28مرداد، در خرداد 1332 دوره نقاشی دانشکده هنرهای زیبا را به پایان رسانید.
سهراب ابتدا در دهه 1330 به‌عنوان نقاشی نوپرداز به شهرت رسید، کار شعر را هم از همان ایام آغاز کرده بود. نخستین مجموعه شعر او ”مرگ رنگ“ در سال 1330 به چاپ رسید.
علاقه سهراب به شعر و نقاشی به موازات هم رشد یافت، چنان‌که پا به ‏پای مجموعه شعرهایی که از او به چاپ می‏رسید، نمایشگاههای نقاشی او هم در گوشه و کنار تهران برپا می‏شد و او گاهی در کنار این نمایشگاه‏‌ها، شب شعری هم ترتیب می‏داد.
سهراب سفرهای زیادی به شرق و اروپا داشت و به شهرهایی چون رم، آتن، پاریس، قاهره، هند و توکیو مسافرت کرده بود و با مکاتب فلسفی و فکر و اندیشه در این دیارها آشنا شد. توجه او به طبیعت، هم در نقاشی و هم در شعر کاملاً پیداست. 
علاقه سهراب به هنر و مکتب‏های فلسفی شرق دور، معروف است. این علاقه را وی با آگاهی توأم کرده بود. او به مطالعه در فلسفه و ادیان، بسیار علاقه‌مند بود.
سهراب ابتدا در دهه 1330 به‌عنوان نقاشی نوپرداز به شهرت رسید، کار شعر را هم از همان ایام آغاز کرده بود. نخستین مجموعه شعر او ”مرگ رنگ“ در سال 1330 به چاپ رسید

”زندگی خواب‏ها“ را در سال 1332 و ”آوار آفتاب“ و ”شرق اندوه“ هر دو را به سال 1340 عرضه کرد. در این مجموعه‌های نخستین او گه‌گاه طنین صدای نیمایوشیج به گوش می‏رسید؛ اما مجموعه‌های بعدی یعنی ”صدای پای آب“’، ”’مسافر“ و به‌ویژه ”حجم سبز“ که در سال 1346 انتشار یافت، هیچ صدایی جز صدای آشنای خود او نیست؛ هر چند در واپسین شعرهای سپهری رنگی از زبان اندیشه فروغ دیده می‌شود.
مجموعه‌این هفت کتاب به همراه یک کتاب دیگر او به نام ”ما هیچ، ما نگاه“، که قبلاً نیز منتشر شده بود، در سال 1356 یک جا در مجموعه‌یی با عنوان “هشت کتاب“ به چاپ رسید که بعد از آن بارها تجدید چاپ شده است.
سهراب سپهری در میان انبوه شاعران نیمایی پیش از انقلاب، شاعری استثنایی بود که از همه جنجال‏های آن ایام پا کنار کشید. او برای بسیاری، بهترین نمونه یک هنرمند واقعی بود. انسانی وارسته که به استعداد و توانایی ذاتی خویش تکیه داشت، تنها زیست و در این تنهایی از نیرنگ، دورویی و تقلب دور بود. گویی تمام فضیلت‏های یک هنرمند اصیل و نجیب ایرانی را در خود داشت.
سهراب سپهری روز اول اردیبهشت ماه 1359 در اثر ابتلای به بیماری سرطان خون درگذشت. شاعری که شعر وی حاوی فضیلت‏های گم شده انسانی است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر