جمعه، مهر ۱۴، ۱۳۹۶

بازنشر احساسی هنوز زنده به یاد معلم شهید، فرزاد کمانگر، در روز جهانی معلم:نامه‌ات را خواندم، برادر جانم فرزاد!

می‌دانم بسیاری از قلب‌های حساس با خواندن نامه پراحساس و دلنوشت قهرمان خلق کرد، فرزاد کمانگر به احسان فتاحیان گریستند. لابد حالا او، احسان و سایر پاک باخته‌گان سرفراز مردم ایران در آبی‌های جاودانه‌ [جایی که استدلالیان چوبین پای را به فهم آن راه نیست] ، ما را می‌نگرند و تبسم بر لب دارند.
من از احسان فتاحیان اجازه خواستم به نیابت از او نامه فرزاد را پاسخی داده باشم؛ از سر نیاز و ادای دین.
متن نامه نیز ـ برای کسانی که آن را نخوانده‌اند ـ ضمیمه شعر است
ع. طارق- 4آذر 93
نامه فرزاد کمانگر به احسان فتاحیان پس از شنیدن خبر اعدام او:
«هر شب ستاره‌یی به زمین می‌کشند
و این آسمان غم‌زده غرق ستاره‌ها است
سلام رفیق، چه‌گونه تجسم‌ات کنم؟ به کدام جرم تصورت کنم؟ جوانکی نحیف بر فراز چوبه دار که به شکفتن غنچه خورشید لب‌خند می‌زند؟ یا کودکی پابرهنه از رنج‌دیده‌گان پایین شهر که می‌خواست مژ‌ده نان باشد برای سفره‌های خالی از نان مردم‌اش.
چه‌گونه تجسم‌ات کنم؟ نوجوانی از جنس آزاد چشیده‌گان بالای شهر که الف‌ بای رنج و مظلومیت، درس مکتب و مدرسه و زندگی‌شان است. راستی فراموش کردم؛ شهر من و تو پایین و بالا ندارد، چهار سوی آن رنج و درد است.
بگو رفیق بگو...
می‌خواهم تصورت کنم. در هیأت «سیامند» که رخت عروسی به تن کرد تا به حنابندان عروس آزادی برود.
چه‌گونه؟ چه‌گونه تصورت کنم؟ در پوشش جوانی که راه شاهو را پیش گرفته تا از لابه‌لای جنگل‌های سوختة بلوط به کاروانی برسد که مقصدش سرزمین آفتاب است؟ ولی هیچ‌کدام از این‌ها که جرم نیست، اما می‌دانم «تعلق به این خلق تلخ است و گریز از آنها نامردی» … .
و تو به گریز و نامردمی‌کردن «نه» گفتی و سر بدار سپردی تا راست قامت بمانی.
رفیق آسوده بخواب…
که مرگ ستاره نوید بخش طلوع خورشید است و تعبیر خواب چوبه داری که هر شب در سرزمین‌مان خواب مرگ می‌بیند، تولد کودکی است بر دامنه زاگرس که برای عصیان و یاغی شدن به دنیا می‌آید.
آرام و غریبانه تن‌ات را به خواب بسپار و با زهدان زمین بوسه ببند برای فردای رویش و رستن.
بدون لالایی مادر، بدون بدرقة خواهر و بدون اشک پدر آرام بگیر در خاک سرزمینی که ابراهیم‌ها، نادرها و کیومرث‌ها را به امانت نگه‌داشته است.
فقط رفیق بگو… بگو می‌خواهم بشنوم چه بر زبان‌ات چرخید آنگاه که صدای پا و درد به هم می‌آمیخت؟ می‌خواهم یاد بگیرم کدام شعر، کدام سرود، کدام آواز کدام اسم را به زبان بیاورم که زانوی‌ام نلرزد. بگو می‌خواهم بدانم، که دل‌ام نلرزد آنگاه که به پشت سر می‌نگرم...
سفرت به خیر رفیق!»
فرزاد کمانگر
زندان اوین
نامه‌ات را خواندم، برادر جانم فرزاد!
سطر می‌لرزد در اشک
اشک می‌بارد بر سطر
می‌شیارد شور
خطی از سوگ به هرگونه پژمان سکوت
نامه‌ات را خواندم؛ «نامه به احسان» را می‌گویم
«بی لالایی مادر در گوش»، آی برادر جانم فرزاد!
بر نرمای دلم سر بنه آرام بگیر!
بر غزلهای سرشکم که بجز رنگ رثای تو در آیینه ندید
اینک آسوده بخواب!

باز من با تو، «سیامند» و «علی»، گام زنان
بر سر کوره رهی سوخته در جنگل بیدار بلوط
«راه شاهو» در پیش

گفته‌اند از طرف تازه شرق
می‌رسد قافله‌یی عطرتر از پچ پچ یاس
بارهایش همه دانایی و آهنگ و عسل
شبنم و نور و غزل
آه!
کودک دامنه زاگرس؛ ای بچه مغرور عقاب!
یاغی شوق برافروزِ انیسِ شب و تنهایی و ماه
شد سرِ دار بلند
از سرودی که تو در باد پراکندی با خشم

سفرت همدم باران باد، آی رفیق!
بی تو، با یاد تو باید بوسید
مرگ را در راه هدفهای سترگ
و خطر کَرد؛ خطرهای بزرگ

رسم مردان خدا
بوسه بر مرگ،
در بلندای نیالوده عشق است

باز باید به تفنگ
باز باید به سرود
باز باید به سفر کرد سلام

در نباید آبادی که در آن عشق، گناه،
زیبایی جرم
وه! که چه جرم زیبایی ست
دست سودن به تن قهوه‌یی گرم تفنگ
بر سر کتف و کمر از چپ و راست
ضربدر واره‌یی از خرمن زرین فشنگ آویزان
لکه و یورتمه رفتن به شتاب
از میان وزش وحشی سمفونی شلیک که یک لحظه ندارد پایان
بی هراس از گزش خونی زنبور گلوله،
در میدان

وه! که چه جرم زیبایی ست
داشتن دیده‌یی آمیخته با خشم و غرور
از شکاف درجه تا مگسک، در خط ممتد همه بردوخته بر خال سیاه دل خصم
کجکی خم شده بر خانه زین،
تاختن از دامنه تا قلب خطر
عکسی از هیبت پرهیب تو و اسب تو در آینه رود مسافر به غروب
ثبت در قاب شفق

فخر باید که کند فخر به این منظره سرخ شکوه
زندگی زیبایی ست
زیبایی، جنگیدن
وه! که چه جرم زیبایی ست!
این‌چنین مردن
دست در دست پگاه
شوق در شوق نگاه
بال در بال شرف.
زندگی زیبایی ست
زیبایی، جنگیدن
دشت مواج شقایق می‌گوید
به چه کارآیدت این کاسه خون
اگر ارزانی عشقی نشود

پسر زاگرس ای زاده نی لبک و دانایی و شیر!
من نمی‌پرسم از تو
چه بگویم که نلرزد پا
از وداع یاران در بند
تا ملاقات شب چوبه دار

دیرگاهی ست که در آن سر مرگ
پرچمی سرخ برافراشته‌ام؛ برگ به برگش همه جان

من طنابم بر گردن
من صلیبم سر دوش
زندگی را
در تفنگی می‌بینم
که مرا کامل می‌سازد

بگذار
در نقاشی هر کودک کُرد
دود آبی تن باروت نمادی باشد از صبح
این برای شرف ایرانی بودن کافی ست

آه!
می‌تراواند چشم
واژه ساکت اشک
باورم نیست رفیق!
رفته باشی با مرگ
قلب تو در تن هر واژه من
طبل می‌کوبد با شوق
سبز مانی، سفرت خیر! برادر جانم فرزاد!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر