من اعظم فاطمي هستم.
متولد ساوه؛ شهري زيبا در استان مركزي ايران.
اين روزها كه در ايام پرتپش خردادماه هستيم، خاطرات و لحظه هاي فراواني از گذشته ها، برايم زنده مي شود.
به سالهاي بعد از انقلاب 57 ميروم !
در آن ايام، دانش آموز سوم راهنمایی بودم. به درس علاقه زيادي داشتم و تلاش مي كردم بيشتر اوقاتم را به مطالعه بپردازم.
در ميان اقوام و همسایگان ما، كارهايي مانند قاليبافي، مرسوم بود و تعداد زيادي از دختران جوان هم سن و سال من، به اين امور مي پرداختند. اما اين كارها هيچوقت مرا راضي نمي كرد. انگار ندايي بود كه هميشه من را به حركت، به يافتن دانسته ها و تجارب نو و شناخت جامعه، فرا مي خواند...
زمانی كه 13سال سن داشتم، شماري از دوستانم از سوي ساواک شاه دستگير شدند.
آنها دختراني بودند كه در ميان ما، شناخته شده بودند. شكل و شمايل و كارهايشان، نظرم را جلب مي كرد. هيچگاه به دنبال يك زندگي معمول نبودند. آنها تلاش مي كردند، در صحنه سياسي و در مدرسه و دانشگاه، تاثيرگذار باشند و به دنبال برابري و آزادي در جامعه مي گشتند.
من در آنان، آينده خود و تحقق ايده آل هايم را مي يافتم...
و نهايتا با الگو قرار دادن آنها من هم حرکتم را آغاز كردم.
همراه با خواهر كوچكترم كه دو سال با من اختلاف سن داشت، در جمع دوستانم مطالعه مي كرديم، در مورد آينده و آنچه كه بايد باشد، صحبت مي كرديم و هدف هايمان را در ذهن، برجسته و روشن مي ساختيم.
در فعاليت هاي آن روزها خوشحال بودم كه دو برادر بزرگترم (حسين و محسن)[1] نيز با من همراه و هم سو بودند.
بعد از انقلاب سال ۵۷، از طریق برادرانم و خواندن نشریه با سازمان مجاهدین آشنا شدم و شروع به فعالیت های مسالمت آمیز افشاگرانه و پخش بروشور و تراکت کردم. اما با سخت تر شدن فضای سركوب و بگير و ببند، فعالیت آزاد برای امثال ما هرچه محدودتر می شد. تا در نهایت به خرداد 60 رسیدیم.
در خرداد سال ۶۰ در تظاهراتی در شهر خودمان – ساوه – دستگیر شدم و نزديك به يك سال در حبس بودم تا آن که بالاخره با گرو گذاشتن سند خانه، مادرم توانست مرا به قید وثیقه آزاد کند.
بعد از آزادي اما، زندگي رنگ ديگري برایم پیدا کرد.
در و ديوار شهر، معناي ديگري داشتند و همه چيز، به من مي گفت، در شرايط نبود آزادي كه هر روز جوانان بي شماري در زندانها در زير شكنجه و تيرباران به سر مي برند، جاي من ديگر آنجا نيست!
جاي من، در مقاومت بزرگي است كه خواهان سرنگوني تماميت اين رژيم است.
ديگر بي حركت و خاموش و نظاره گر بودن در اين جامعه اي كه هر روز در آن زنان دستگير و سركوب و به داخل خانه ها رانده مي شوند بر من روا نبود.
با این وجود روز تصميم براي حركت و ترك خانه و خانمان روز سختي بود...
زن جواني بودم كه بايد يك بار چهره مادر، پدر، خواهران و برادرانش را از نظر مي گذراند، از تمام آنها مي گذشت و به آينده اي نو و ناشناخته، قدم مي گذاشت.
آينده اي كه پراميد بود اما در عين حال، مستلزم جدايي و دوري از عزيزترين ها، یعنی اعضاي خانواده که چون رگ و پي من بودند، ميشد.
شايد براي هر انسانی، چنين تصميم هايي در زندگي، سرنوشت سازترين ها باشند.
تصميم هايي كه در عرض چند ثانيه انجام مي گيرند اما آينده اي طولاني را در خود، نهفته دارند.
در آن لحظات وداع، عواطف، تلاش مي كرد از من و تصميم ام، پيشي بگيرد...
خاطره ها، در ذهنم مانند فيلمي طولاني، زنده مي شد و لحظات شادي و غم با آنان كه نزديك ترين هايم بودند...
مادرم، خواهرانم تك به تك و نيز، برادران عزيزم...
اما ندايي در وجدان و ضميرم بود كه مي گفت، همه اين خوبي ها و زيبايي ها، مي توانند با آزادي ايران، بسيار بيش از اين، باشند. پس بايد براي آن، تلاش و حركت كرد...
به اعتبار کمک و قوت قلبی که از آشنایانم گرفته بودم، تصمیم نهایی ام را گرفتم و بعد از آن، یادم می آید که دیگر به پشت سر نگاهی نکردم. ساك دستي ام را برداشتم و به مقصدي كه پيش رويم بود از خانه بيرون زدم...
در حال حاضر ، بعد از گذشت ۳۱ سال تنها مي توانم زندگي و حركتم را در يك جمله خلاصه كنم: «جويندگان آزادي، راهشان را در حركت به پيش، با پرداخت قيمت آن می یابند...»
[1] آن دو برادرم، حسين و محسن، در جريان قتل عام زندانيان سياسي در دهه 60، اعدام شدند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر