همدرد!
عشق،
روایتهای گوناگونی دارد
اما من عاشق عشقی از نوع توام
که مرا میگریاند
برمیانگیزد
به راه میکشاند
و بهدنبال آزادی میدواند
تا نهایت فدا
جهان هر روز به خشمم میآورد
مجروحم میکند
به آتشم میکشد
مرا با هم میهنم در گور میخواباند
اما به سوی جهان تو میگریزم
زخمهایم در دستانت، شفا مییابند
اشکهایت،
دنیایم را میشویند
چون باران پر لطافت صبحگاهی
قلبت
اتاقم را گرمی میبخشد
و نگاهت
خورشید بیغروبی ست
روایتهای عشق
همه خوبند
اما روایت عشق تو،
شعر من را داغ میکند
همچون تیغهی درخشان آفتابی
که صبح
به من میگوید
امروز، روز دیگریست
برای نبردی که کینهها را پایان ببخشیم.
از اینگونه است که
دوستتان دارم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر