- با چی تو رو اين جور سوزوندن؟...
- زير تخت آهنی منقل گذاشته بودن. بازجو رفت رو شكمم ايستاد و پشتم به آهنهاي داغ چسبيد. اين جوری سوخت. حالا ميترسم بازم شكنجهام
فاطی را چرخاندم روی شكم. وقتي باندها را از روی لمبرِ سوختهاش برداشتم، خشكم زد. به زخمها نگاه ميكردم و تمام بدنم می لرزيد. خيلی سوختگی ديده بودم؛ دختر پانزدهسالهای كه خوسوزی كرده بود و از گردن به پايين همهجايش سوخته بود، كارگرهايی كه در كارخانه ميسوختند و به بيمارستان سينا می آوردند، اما زخمهای فاطی چيز ديگری بودند، دلخراش بودند. عميق و قرمز و برشته بودند. سوختگی درجه سه
فاطی حالِ نزار مرا حس كرد، گفت: "شروع كن!" دستهايم می لرزيد و قلبم تير می كشيد. نمی دانم عمقِ سوختگی بود يا عمقِ قساوت كه اينچنين مرا منقلب كرده بود. باورم نمیشد انسانی بتواند انسانی ديگر را به عمد اين چنين بی رحمانه بسوزاند؟ در تمام ۹ ماهی كه زير بازجويی بودم، نعرههای دردآلودِ بسياری را شنيده بودم، پاهای ورمكرده و زخمی خودم و زندانيان ديگر را ديده بودم، دخترم را در زندان و شرايطی سخت بهدنيا آورده بودم، دو بار دست به خودكشی زده بودم. ديگر خشونت و درد جزيی از زندگی روزمرهام شده بود، اما وضع فاطی حكايت ديگری بود؛ تك و تنها، تكيده و ضعيف... يك مشت آدمِ رذلِ جنونزده او را تا سر حد مرگ شكنجه كرده بودند... حالا كه در برابر مقاومت فاطی شكست خورده بودند ميخواستند حالش را خوب كنند تا دوباره او را شكنجه كنند
پوستهای مرده را ميچيدم، انگار تارهاي قلبم را قيچی ميكردم. متشنج بودم و دستهايم میلرزيد. ولی اشكهايم خشك شده بود. فاطی صبور بود و هيچ نميگفت. حتی تكان نميخورد. يك طرف بدنش نيمهفلج شده بود. پانسمان لمبرش را تمام كردم و به پاهايش رسيدم. حالا لمبرهای سوختة فاطی آنچنان در ذهنم نقش بسته كه بدن نيمهفلج و زخم پاهايش برايم به خاطرهای محو و كمرنگ تبديل شده. روز بعد ازش پرسيدم: "با چی تو رو اين جور سوزوندن؟" ساده و كوتاه گفت:زير تخت آهنی منقل گذاشته بودن. بازجو رفت رو شكمم ايستاد و پشتم به آهنهاي داغ چسبيد. اين جوری سوخت. حالا ميترسم بازم شكنجهام كنن
من هم میترسيدم. با اينكه از او چيزی نمی پرسيدم، ولي از فحوای كلامش فهميدم كه خيلی اطلاعات دارد. ساواك هم اين را ميدانست. چند سال بود كه در مبارزه بود
بايد كاری ميكرديم كه از حدتِ شكنجه بكاهيم و زمان را بخريم. در زندان روز به روز آموخته بودم كه هيچچيز در طول زمان پايدار نيست. تجربة آدم در برابر بازجويی و شكنجه بيشتر ميشود و ترس كمتر. هم براي فاطی نگران بودم هم براي اطلاعاتش. بالاخره به او گفتم: فاطی جان، طبق قرار سازمانی ما ميتونيم بعد از ۲۴ ساعت نشونی خانة تخليهشده رو بديم. اين كه اشكالی ندارد، حتماً بچهها خونهرو تخليه كردهان." اما فاطي نميخواست هيچچيز به دست ساواك بيفتد. میگفت: "درخت كهنسالی با شاخههای زيبايی در اون خونه هست كه نمی خوام به دست اينا بيفته
فاطمه امینی معلم عضو سازمان مجاهدین خلق در ۱۳ اسفند ۵۳ بازداشت و درسال ۵۴ زیر شکنجه ساواک کشته شد
زیبای خفته نوشته دکتر سیمین صالحی منتشره در صفحه ۲۳۶ و ۲۳۷ کتاب داد و بیداد جلد اول خاطرات زندانیان سیاسی زن زمان شاه به کوشش ویدا حاجبی تبریزی
- زير تخت آهنی منقل گذاشته بودن. بازجو رفت رو شكمم ايستاد و پشتم به آهنهاي داغ چسبيد. اين جوری سوخت. حالا ميترسم بازم شكنجهام
فاطی را چرخاندم روی شكم. وقتي باندها را از روی لمبرِ سوختهاش برداشتم، خشكم زد. به زخمها نگاه ميكردم و تمام بدنم می لرزيد. خيلی سوختگی ديده بودم؛ دختر پانزدهسالهای كه خوسوزی كرده بود و از گردن به پايين همهجايش سوخته بود، كارگرهايی كه در كارخانه ميسوختند و به بيمارستان سينا می آوردند، اما زخمهای فاطی چيز ديگری بودند، دلخراش بودند. عميق و قرمز و برشته بودند. سوختگی درجه سه
فاطی حالِ نزار مرا حس كرد، گفت: "شروع كن!" دستهايم می لرزيد و قلبم تير می كشيد. نمی دانم عمقِ سوختگی بود يا عمقِ قساوت كه اينچنين مرا منقلب كرده بود. باورم نمیشد انسانی بتواند انسانی ديگر را به عمد اين چنين بی رحمانه بسوزاند؟ در تمام ۹ ماهی كه زير بازجويی بودم، نعرههای دردآلودِ بسياری را شنيده بودم، پاهای ورمكرده و زخمی خودم و زندانيان ديگر را ديده بودم، دخترم را در زندان و شرايطی سخت بهدنيا آورده بودم، دو بار دست به خودكشی زده بودم. ديگر خشونت و درد جزيی از زندگی روزمرهام شده بود، اما وضع فاطی حكايت ديگری بود؛ تك و تنها، تكيده و ضعيف... يك مشت آدمِ رذلِ جنونزده او را تا سر حد مرگ شكنجه كرده بودند... حالا كه در برابر مقاومت فاطی شكست خورده بودند ميخواستند حالش را خوب كنند تا دوباره او را شكنجه كنند
پوستهای مرده را ميچيدم، انگار تارهاي قلبم را قيچی ميكردم. متشنج بودم و دستهايم میلرزيد. ولی اشكهايم خشك شده بود. فاطی صبور بود و هيچ نميگفت. حتی تكان نميخورد. يك طرف بدنش نيمهفلج شده بود. پانسمان لمبرش را تمام كردم و به پاهايش رسيدم. حالا لمبرهای سوختة فاطی آنچنان در ذهنم نقش بسته كه بدن نيمهفلج و زخم پاهايش برايم به خاطرهای محو و كمرنگ تبديل شده. روز بعد ازش پرسيدم: "با چی تو رو اين جور سوزوندن؟" ساده و كوتاه گفت:زير تخت آهنی منقل گذاشته بودن. بازجو رفت رو شكمم ايستاد و پشتم به آهنهاي داغ چسبيد. اين جوری سوخت. حالا ميترسم بازم شكنجهام كنن
من هم میترسيدم. با اينكه از او چيزی نمی پرسيدم، ولي از فحوای كلامش فهميدم كه خيلی اطلاعات دارد. ساواك هم اين را ميدانست. چند سال بود كه در مبارزه بود
بايد كاری ميكرديم كه از حدتِ شكنجه بكاهيم و زمان را بخريم. در زندان روز به روز آموخته بودم كه هيچچيز در طول زمان پايدار نيست. تجربة آدم در برابر بازجويی و شكنجه بيشتر ميشود و ترس كمتر. هم براي فاطی نگران بودم هم براي اطلاعاتش. بالاخره به او گفتم: فاطی جان، طبق قرار سازمانی ما ميتونيم بعد از ۲۴ ساعت نشونی خانة تخليهشده رو بديم. اين كه اشكالی ندارد، حتماً بچهها خونهرو تخليه كردهان." اما فاطي نميخواست هيچچيز به دست ساواك بيفتد. میگفت: "درخت كهنسالی با شاخههای زيبايی در اون خونه هست كه نمی خوام به دست اينا بيفته
فاطمه امینی معلم عضو سازمان مجاهدین خلق در ۱۳ اسفند ۵۳ بازداشت و درسال ۵۴ زیر شکنجه ساواک کشته شد
زیبای خفته نوشته دکتر سیمین صالحی منتشره در صفحه ۲۳۶ و ۲۳۷ کتاب داد و بیداد جلد اول خاطرات زندانیان سیاسی زن زمان شاه به کوشش ویدا حاجبی تبریزی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر