محل تولد: تهران
شغل: -
سن: 24
تحصیلات: متوسطه
محل شهادت: کرج
تاریخ شهادت: 10-5-1367
محل زندان: -
مجاهد شهید مسعود علایی خستو نوه دختری آیتالله طالقانی در سال ۱۳۴۳در تهران به دنیا آمد. او از همان دوران کودکی بواسطه نسبت نزدیک با پدر طالقانی که تمامی عمرش در تبعید و زندان گذشت، با مفهوم مبارزه و دردهای ناشی از آن آشنا گردید. تحصیلاتش را در تهران تا سال سوم نظری ادامه داد. در رابطه باآشناییش با سازمان اگرچه در چنین خانوادهیی از دوران کودکی با سازمان مجاهدین آشنایی داشت اما این آشنایی پس از پیروزی انقلاب ضدسلطنتی و در دوران دبیرستان به سطح تشکیلاتی ارتقاء یافت.
او عضو انجمن دانشآموزان مسلمان یکی از دبیرستانهای شمال و غرب تهران در بخش دانش آموزی سازمان بود. در فاز سیاسی بهعنوان یک میلیشیای مجاهد در فروش نشریات و میز کتابهای سازمان و انتظامات میتینگها فعالانه شرکت داشت. بهدلیل شناخته شدگی بارها از سوی چماقداران رژیم مورد آزار و اذیت قرار گرفت. پس از سی خرداد سال ۱۳۶۰ که رژیم دیگر تاب تحمل فضای نیمه باز سیاسی که محصول انقلاب مردم ایران علیه دیکتاتوری شاه بود را نداشت، دستگیری و اعدام تمامی اعضا و هواداران سازمان مجاهدین را آغاز کرد مسعود نیز در مهرماه ۱۳۶۰در موج دستگیرها و سرکوب هواداران سازمان دستگیر و روانهٴ زندان شد. یکی از آشنایان خانوادگی مسعود در رابطه با دستگیری او مینویسد:
«مسعود در مهر سال ۶۰در تهران، خیابان گیشا، حدود ساعت ۱۱ صبح با یورش به منزلشان دستگیر شده بود. دقایقی بعد از دستگیریش بود که من نزد مادرش مریم طالقانی رفتم که او را بسیار ناراحت و گریان دیدم از او علت ناراحتیش را سؤال کردم او گفت همین الآن خونهمون ریخته و مسعود را گرفته وبردهاند...» مسعود ۱۷ساله بود که دستگیر شد در بیدادگاه شرع ارتجاع به ۱۱سال زندان محکوم گردید. در بازجویی بهشدت شکنجه شد تا به اسرار سازمانیش دست یابند اما این رزمنده نوجوان لب از لب نگشود! و دشمن را بور و کور نمود.
یکی از حماسههای مسعود مقاومت دو ساله و قهرمانانهاش در سلولها انفرادی زندان گوهردشت بود. انتقال او به سلول انفرادی این بار نه بهخاطر کسب اطلاعات که بهخاطر درهم شکستن مقاومت او صورت گرفت. اما این فشارها نه تنها خللی در عزم و اراده این رزمنده جوان ایجاد نکرد بلکه به مصداق «لِیزْدَادُوا إِیمَاناً مَّعَ إِیمَانِهِمْ » برایمانش افزود و او را همچون پولادی آبدیده کرد. مسعود در زندان نیز از آزار و اذیت پاسداران بهدلیل نسبت خانوادگی با پدر طالقانی که مرتجعین بسیار نسبت به او کینه داشتند در امان نبود همواره به بهانههای واهی او را تحقیر و شکنجه میکردند شماری از همرزمانش در زندان، در این باره مینویسند: «مسعود را در سال ۶۱در زندان قزلحصار در محلی که قرنطینه نام داشت و معروف به گاودونی بود شناختم.
او شدیداً مورد آزار واذیت حاج داوود جلاد قرار میگرفت هر وقت که میآمد بهخاطر اینکه نوه پدر طالقانی بود یک توهینی به مسعود میکرد. مثلاً یکبار بهخاطر موردی که اصلاً هیچ ارتباطی به مسعود نداشت، او را زیر ضربات مشت و لگد گرفت و...» در یک گزارش دیگر آمده است: «مسعود بهخاطر اینکه نوه پدر طالقانی بود، بارها توسط خود لاجوردی تهدید شده و از او خواسته شده بود که همکاری کند. حتی لاجوردی بهزور یکبار او را به جوخه جهت تیرباران بچهها برده بود، اما مسعود تن به چنین کاری نداد و ۲سال در انفرادیهای گوهردشت بود. یکبار هم لاجوردی جهت مصاحبه پیش او رفت، ولی باز جواب رد شنید.
حکم اعدام مسعود علایی خستو در روز دوشنبه دهم مرداد ۱۳۶۷ در زندان گوهردشت مستقیما توسط حسینعلی نیری، صادر شد. آخوند نیری که مسعود خستو را میشناخت پس از توهین به او و پدربزرگش ـ سیدمحمود طالقانی ـ گفت: «نوه طالقانی هستی؟برو... اعدام.
او تنها شهید خانواده بود که تنها ۲۴ سال از عمر پربارش میگذشت با دفاع جانانه از سازمان پرافتخار مجاهدین هیبت پوشالی «هیأت مرگ» خمینی دجال را به هیچ گرفت و با بوسه بر طنابدار مرگ را تسلیم ارادهٴ مجاهد خلق نمود.
روحش شاد و یادش گرامی باد...
خدا میداند یک لحظه قیافه پر از درد ورنج، ولی خندان، چشمانی که از ضعف فروغی نداشت، ولی پراز نور ایمان واعتقاد بود، قد رشید وشانههای پهن وسربلندش از جلوی چشمانم دور نمیشود. هر وقت میدیدمش واحوالش را میپرسیدم با تمام رنجهای جسمانی میگفت: ”شما خوب باشید ما خوبیم، شما خوب باشید ماخوبیم..“. ... همیشه آرزوی آمدنش را داشتم، آرزوی محالی... دلم میخواست اگر برای چند صباحی هم شده بیاید و برایم از این چند سال درد دل کند و منهم جسم رنجورش را مرهمی بگذارم و بعد در انتخاب راه آزاد بود و میتوانست هرکاری دلش میخواست بکند و به هرکجا که دلش میخواست برود... آرزو داشتم برای آمدنش جشن بگیرم.
دلم میخواست جشن آمدنش را در فضای باز و بیدر وپیکر بگیرم تا بچهام دلش از این چند سال در ودیوار گرفته بود... میخواستم با ماشینهای گل زده به استقبالش بروم... شبها تا صبح در خلوت گریه میکنم، مثل آن چندماه که ازش خبر نداشتم. هرشب با خدا حرف میزدم وگریه میکردم ومی گفتم خدایا به پاکیشان و به معصومیتشان رحم کن. نمیدانم شاید خدا هم واقعاً رحم کرد واز تمام رنجها نجاتش داد. هر وقت تابستان شروع میشد تمام غمهای دنیا بر دلم سنگینی میکرد که چطور زندگی را میگذراند... احساس میکنم او راحت شد، ولی من تا آخر عمرباید در غم او بسوزم وبسازم... با آن سن کم، یک ابرمرد ویک آزادمرد بود. با آن قیافه رنجدیده وتکیده همیشه خندان بود. چند بار طی سالیان توانستم در آغوشش بگیرم.
بدنی پراز حرارت، با آن کمبودها، محکم واستوار، ولی از داخل بدنش از ضعف میلرزید... نمیدانم از چه بنویسم. از خصوصیات اخلاقیش یا از قد بلند ورشید وشانههای پهن وسربلند وسینه ستبرش... مگر من میتوانم مسعود را فراموش کنم. مگر مسعود فراموش شدنی هستند... تنها چیزی که باعث امید من میشود این است که زنده بمانم و خیلی چیزها را ببینم... هر روز با او حرف میزنم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر