نوروز در بند ۲۰۹ اوین با امید به روزهای بهاری ایران
خاطره ای از شبنم مددزاده، زندانی از بندرسته
برگرفته از حساب توئیتر @ShMadadzadeh
۴ فروردین 1388: صدای زنگ در 209 و صدای دمپایی نگهبان که روی زمین می کشید و گوشهای تیز من که تشخیص بدم جلوی کدام سلول می ایستد. صدا جلوی سلول خودم تمام شد! بعد صدای دستگیره ی آهنی که چرخید و...
- حاضر شو بازجوت اومده
در حین آماده شدن تنها پرتقالی که از خرید هفته قبل برایم مانده بود را طوری بین چادر و چشم بند و ... قایم کردم که نگهبان نبیند، (در لحظه فکر کردم ممکن است فرزاد را ببینم و این را داشته باشم تا عیدی بدهم.)
کریدور 209 و بوی همیشگی و... چشمم از زیر چشم بند به کفش بازجو، استرس همیشگی به وقت بازجویی و...
-بشین همین جا
توی یکی از اتاق های بازجویی پشت صندلی دسته دارچوبی که روی دسته اش نامهای آشنا حک شده بود، خطهایی که درآن جزیره خارج از زمان و مکان میخواهی ثبت کنی تا شاید یکی ببیند، چند دقیقه بعد بازجو با برگه ای در دست وارد شد.
-بیا پشت سرم میخوام به پدر و مادرت زنگ بزنی ولی هیچ اشاره ای به پرونده و کجایی و... نباید بکنی
+پس فرزاد چی؟ فرزاد هم باید زنگ بزنه!
-اون آوردم زنگ زد فرستادمش سلولش
+می خوام ببینمش!
یک ربع بحث و امتناع من از زنگ زدن نتیجه اش این شدکه بالاخره فرزاد را آورد، با هم زنگ زدیم خونه و بعد توی اتاق بازجویی پرتقال را جلوی چشم بازجو بهش دادم و گفتم: عیدت مبارک، اگرچه توی انفرادی هستیم ولی ما هرجا باشیم عیدیادمون نمیره حتی 209!...
بهار آن سال برایمان در 209 گذشت ولی به امید روزهای بهاری ایران دل سپردیم به قطره های بارانهای بهاری که هر از گاهی راهشان کج می شد و از توری سلول تو می آمد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر