یادم است وقتی از مدرسه میآمد، ما میرفیم چادرش را میکشیدیم، دفتر کتابش رو بهم میزدیم، دنبا لمون میکرد میگفتیم میخندیدیم، در تمام طول زندگیش سعی میکرد به همه کمک کند. یادم است که محله اینهاکه در مولوی بود سمت گود عربها میرفت بجههای یتم را چقدر به آنها رسیدگی میکرد. یک پسر بچهای بود که سوخته بود بدنش، میرفت کلی به او بچه رسیدگی میکرد و چقدر افرادی که آنجا بودند همه خاله مرا میشناختند تا اینکه سال اوایل انقلاب با سازمان مجاهدین آشنا شد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر