گنجشك و آتش
جنگل آتش گرفته بود و مي سوخت.خرگوش ها تازه از خواب بيدار شده بودند و وحشت زده تلاش مي
كردند فرار كنند. ببر مي گفت من قوي هستم. به جاي ديگري مي روم و دوباره زندگي ام را ميسازم. فيل
خودش را به رودخانه رسانده بود و با ريختن آب روي بدنش خود را خنك ميكرد و در فكر گريز بود.اما
گنجشکی نفس نفس زنان خود را به رودخانه مي رساند، با نوكش قطره يي آب برمي داشت،پرمي كشيد و
دوباره برمي گشت.از او پرسیدند : چكار داري مي كني؟پاسخ داد :آب را مي برم و روي آتش مي ريزم!به
!او گفتند : آخر اين آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری خيلي زیاد است ! این آب فایده ای ندارد
گنجشك گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما وقتي از من پرسيدند زمانی که جنگل در آتش می
!سوخت تو چكار کردی،پاسخ می دهم : هر آنچه از من بر می آمد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر