معمولاً وقتي کسی از كودكي اش مي گويد، از مهر مادر، همبازي ها و دنياي رنگارنگي صحبت مي كند كه خاطرات بسيار برايش به يادگار گذاشته است. اما براي من، دوران كودكي ام در يك کلمه خلاصه مي شود: «زندان»
21تيرماه سال 1360 در گرگان، یکی از شهرهاي بسيار زيبا در شمال ايران، متولد شدم. تنها ده روز پیش تر، یعنی در 30خرداد1360، میهنم ايران تظاهراتي بزرگ و خونينی را پشت سرگذاشته بود. تظاهراتي كه بسياري از جوانان در آن هدف گلوله مستقيم پاسداران قرار گرفتند، بسياري دستگير و بازداشت شدند و بسیاری نيز دیگر به خانه و کاشانه شان برنگشته و به زندگی مخفي روی آوردند.
22اسفند 1361 مادرم که او هم برای ادامه فعالیتش زندگی مخفی را برگزیده بود، در یکی از خيابانهای شهر نور دستگير شد. آن روز طفلی 20ماهه بودم که در آغوش مادر و به همراه او به زندان بابل منتقل شدم.
از دوران كودكي لحظاتي مقطع را به خاطر مي آورم. زندان با ديوارهايي بسيار بلند و اتاق هايي محدود، و زندانياني مقاوم با نگاه هايي مهربان در ذهنم نقش بسته است. زناني كه گرچه در محيطي سخت و با دردهاي فراوان دقايق را سپري مي كردند، اما سرزنده و اميدوار بودند.
نسرين، براي بازگو كردن تلخ ترين و شيرين ترين خاطره اي كه از زندان در ذهن و ضميرش مانده، كمي تأمل مي كند.
لبخندي آرام مي زند و مي گويد، خاطرة شيرين، مربوط به روزي بود كه همه براي من، «يك فداكاري بزرگ» كردند!
در زندان، غذایی کم و با كيفيتی بسيار پايين به زندانيان داده مي شد و اغلب، همه گرسنه بودند.
يك روز مادرم گفت، بيا، امروز كمي كباب برايمان داده اند! خوشحال باش و بخور.
من با ذوق و خوشحالي به كنار سفره رسيدم و ديدم تكه اي بسيار كوچك از يك گوشت، در كنار غذايم گذاشته شده است.
ناراحت شدم و سفره را ترك كردم.
كمي كه گذشت از فرط گرسنگي به كنار سفره برگشتم و در كمال شگفتي ديدم كه در کنار بشقابم تیکه های زیادی گوشت است! همبندی های مهربان مادرم، تكه گوشتی که در غذای خودشان بود را همه براي من در كنار بشقابم چيده بودند!
احساس دروني آن روزم، هيچگاه در اين سالها، از خاطرم نرفته و هميشه هم، به یادم خواهد ماند.
اما واقعیت را اگر بگویم با آن سن کم، لحظات تلخ زندان خيلي بيشتر از لحظات خوشحالي اش برایم بود.
يك روز را به یاد می آورم که با صحنه تشنج يكي از زندانیان زن مواجه شدم كه در انفرادي نگه داشته مي شد. بقيه دستها و پاهايش را گرفته بودند تا آن تشنج شديد رفع شود.
من، ترسيده بودم... خيلي هم ترسيده بودم! ولي مظلوميت و رنج و درد آن زنداني، هنوز در خاطرم باقی مانده.
پدرم را سال1363 در حالی که در همان زندانی که ما بودیم در حبس و زنجیر بود اعدام كردند ولي حتي در آخرين لحظات هم به او این فرصت داده نشد که من را ببیند تا من هم بتوانم برای آخرین بار چهره دوست داشتنی اش را ببینم و او را ببوسم.
این در حالي بود که پيش از اين، به زندانيان اعدامي فرصت ملاقات داده مي شد اما در مورد او، در کمال بی رحمی و قساوت پدرم را از آخرین دیدارش با من محروم کردند.
تنها خاطراتی که از پدرم دارم مربوط به چند ملاقاتی است که در زندان با او داشتم.
يكي از آخرين صحنه هايي كه یادم می آید، در اتاقي كوچك و تنگ، با ملحفه اي سفيد در مقابلش نشسته بودم و روي زمين، يك بشقاب با دو سيب، بين مان بود.
همين و تمام.
من تمام دوران کودکی ام را تا پنج سالگی و تا اسفند 1364، به همراه مادرم در زندان بودم.
سال 1364 با آزادي مادرم از زندان، به خانه مادر بزرگ و پدر بزرگ مادری ام رفتيم و من در آنجا بزرگ شدم و به مدرسه رفتم.
اما ذهن کوچک من که حامل گنجینه ای از خاطرات زندان، سختی های آن و مقاومت های زنان مجاهد در مقابل سبعیت پاسداران تباهی در زندانها بود، در وجودم پتانسیلی بیش از آنچه وجود کوچکم نشان می داد به وجود آورده بود.
در تمام آن ساليان، لحظات زيادي بود كه به ياد زندان، به ياد آن زنان و سختي ها و رنج هایی که تحمل می کردند و مهرباني هايشان مي افتادم.
ندايي بود كه در ضميرم، مرا به نارضايتي از آنچه كه در جامعه ای که در آن بودم، مي خواند.
تا آنكه در نهايت، در سال 1383 در حالي كه به دانشگاه رفته بودم و سال سوم رشته مديريت عمران مي خواندم، امكاني را يافتم كه همراه با يكي از خانواده های مجاهدین كه به اشرف مي رفت، خودم را به رزمندگان آزادي برسانم و تا امروز، همراه و همگام با آنها باشم.
رسيدن به اين جمع، براي من صفاي خاطر و گرماي وجود همان جمعي را تداعي مي كرد كه در زندان، بر خود حس كرده بودم؛ و الان خوشحالم که می توانم در کنار خواهران و برادرانم، پتانسیلی که سالها در درونم برای مبارزه با این رژیم فوران می کرد را آزاد کنم و راهی را که پدرم و هزاران مبارز دیگر شروع کرده بودند را به پایان ببریم.
به خصوص که شعله های قیام هم در میهن مان در حال زبانه کشیدن است و گویی که همه شهدا سیاووش وار زنده شده و در رگ های جوانان میهن حس قیام و زندگی را به جوش و خروش در آورده اند.
حالا که چشمم را از گذشته بر می دارم و به حال می نگرم، احساس مي كنم كه با قرار گرفتنم در ميان اين جمع بزرگ و به خصوص در میان زنان مجاهد که هرکدامشان تاریخچه زنده ای از مبارزه با این رژیم زن ستیز هستند، به يمن تكثير ارزشهاي انساني در جمع شان، از داراترين ها و ثروتمندترين هاي جهانم.
خميني مي خواست این زنان و این رزمندگان آزادی را محبوس كند، آنها را با شکنجه و اعدام و فراهم کردن انواع شرایط غیرانسانی در زندانها و شکنجه گاهایش و با زجردادن کودکان خردسال و جگرگوشه هایشان به تسلیم و زبونی بکشاند و با قتل عام و نسل کشی نیست و نابودشان کند، اما به یمن ریشه داری این نسل، ما نه تنها با اعدام و زندان از بین نرفتیم بلکه عزممان در مبارزه با او جزم تر و ریشه هایمان در خاک ایران گسترده تر شد. شاخ و برگ مان پر بارتر گرديد و از اين بابت مي توان گفت كه ما امروز، آزادترين هاي جهانيم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر