خمیده گریست
و ماه    
        شبانه بارید.
مردی
تواضع آفتاب
در عاطفهی زلال نگاهش
و چشمهسار رگانش
اصالت روان صداقت را جوشید.
مردی
که رنجش
نیزهی ستارهی زمین
                در چشمخانهی آسمان است
و باروی رؤیایش
                گذرگاه نجابت عشق.
سفیری
که بلوغ زیبائیاش
                        صبوری پایدار صخره
                                                در اجابت تکثیر آبشاران
و منشور سادهی کلامش
                                همزادی انسان و عشق...
و حیرت رنجبار مرگش
                            میلاد جریحهی توفان.
*** ***
تو را نه با ابر میتوان گریست
نه به شکیبایی اندوهی غمبار فهم توانست کرد
که در این کورکرمزار پلشت
تاجداران تباهی
سرپناه گورکنان گردنفرازند
و انسان
خاطرهیی آویخته بر دیوار.
خون بر پارسنگ کوچه
مفهوم صریح عدالت قاتلان
و سنگهای شکسته
                            استخوانهای متلاشی زمیناند!
مرگت را
کوچهداران روسپیان سیاست
                                       زنجیرداران حادثهاند.
*** ***
بر بالین محرابی عفیف میآرمد
و خاکش نمیپوشد
                        نامی را آغشتهی آفتاب.
بر خاکسار اعتماد نماز میبرد
قلبی قدحوار
ـ لبریز زخمهای گرم ـ
باران نمیرسد
                    مگر به نجابت تعمید
و زمین
        به زیبایی خویش وفادار ...

 
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر