به مناسبت سالگرد تأسیس سازمان مجاهدین و انتخاب فرخنده و مبارک خواهر مجاهد زهرا مریخى به عنوان مسئول اول سازمان.
هر وقت که یک پیروزى بزرگ براى مقاومت و مجاهدین پیش مىآید، یا درخشش مقاومت چشم همگان را خیره مىکند، من یک لحظه به یاد «محمد آقا» مىافتم: محمد حنیف نژاد. آیا او وقتى در شهریور سال ۱۳۴۴ ایده تأسیس سازمان مجاهدین را به بلوغ رسانده آن را بنیان گذاشت، هرگز در تصورش مىگنجید که روزى سازمانش به مرتبتى که امروز دارد، برسد؟ مى توانست تصور کند تنها ۱۳ سال بعد رژیم ۲۵۰۰ سلطنتى طومارش برچیده شود؟ اصلا تصورش را مىکرد که روزى از روزگار نشریه ارگان سازمانش پانصد هزار نسخه چاپ شود و در همه شهرستانها بازتکثیر؟ آیا فکر مى کرد که یک ایستادگى و مقاومت سرفرازنه دو و نیم ساله از بهمن ۱۳۵۷ تا خرداد ۱۳۶۰ با انضباطى عمیق و تشکیلاتى در سراسر میهنش از سوى سازمانى که او بنیادش نهاده بود صورت گیرد؟.
اصلا فکر مى کرد که سازمانش به آنچنان بلوغ و کیفیتى برسد و آنچنان مقاومتى را پایه بگذارد که رژیمى را که سوار بر موج انقلاب توده ها رهبرى آن را غصب کرده بود، بى آینده کند و افرادش هزار هزار در زندانها و شکنجه گاهها به دشمن دجال ”نه” بگویند و تن به ذلت و خوارى ندهند؟ فکر مى کرد که تنها شهداى سازمانش در دهه شصت شمسى به ۱۲۰ هزار تن بالغ شود و ۳۰ هزار تن از مجاهدینش را فقط در برابر یک سؤال قرار دهند:
هویت سازمانی و تشکیلاتی ات چیست؟: «مجاهد» یا «منافق»؟ و آنها پاسخ دهند که «مجاهد» و اعدام شوند؟
آیا به ذهنش خطور مى کرد ارتش آزادیبخش ملى در کنار مرزهاى میهنش شکل بگیرد و خمینى را به سرکشیدن جام زهر وادار کند و یا عملیات فروغ جاویدانى در کار باشد که لرزه سرنگونى را بر سراپاى رژیم ددمنش حاکم بر ایران بیندازد و ۱۵۰ کیلومتر در درون میهن پیشروى کند و رژیم همه ساله سالگرد سرنگون نشدن خود را جشن بگیرد؟
و «اشرف» و «لیبرتى» و جنایتها علیه بشریت از شش و هفت مرداد ۱۳۸۸ تا ۱۹ فروردین ۱۳۹۰ تا قتل عام ۱۰ شهریور ۱۳۹۲ و حملات موشکى به لیبرتى و داستانها و حکایتهاى بى پایان محاصره و ایستادگى و بالندگى.
و این که سازمانش بیش از نیم قرن بعد از تأسیس هنوز غران و خروشان به پیش بتازد؟ آن هم به این گستردگى و شناخته شدگى در ایران و جهان؟ آیا او اصلا به حاکمیت و آلترناتیو اندیشده بود؟
و از این قبیل سؤالها که انتها ندارد... و من هر بار در ذهن خودم پاسخ مىدهم که مطلقا نه. او فقط یک قدم صدق، گامى از روى راستی، برداشت، فقط همین. نمىدانست حتى شش ماه بعد چه مىشود، و نمىدانست عرض و طول سازمان بعد از یک، دو و سه سال چه خواهد شد چه رسد به چند دهه!. آیا هرگز فکر مىکرد که سازمانش پنجاه و دومین سالگرد تولد خود را جشن بگیرد؟ مطلقا نه! قدم محمد آقا آنقدر از روى صدق بود که حتى از گذاشتن ”نام” براى سازمانش پرهیز داشت و سازمان بعد از شش سال آنهم در زندان، صاحب نام شد، چه نامى؛ ”سازمان مجاهدین خلق ایران”.
خوب البته قرار نبود تقریبا همه کادرهاى سازمان شش سال بعد دستگیر شوند و در ظاهر همه چیز برباد رود. مىگویند اولین بار که ”محمد آقا” بعد از دستگیرى وارد سلول عمومى شد، یکى از جوانهاى تازه پیوسته آن روزگار به او گفت: ”راستى محمد آقا، چه مىخواستیم بکنیم و چه شد؟” باز مىگویند که ”محمد آقا” امان نداد و بلافاصله برگشت و با همان لهجه آذریش در حالى که دو دستش را از پهلو به هوا پرتاب مىکرد، گفت: ”بابامجان په مىخواستى چى بشی!؟” و صحنه سلول از همان لحظه چرخید. آخر او فقط یک ”قدم صدق” برداشته بود بدون این که انتظار داشته باشد یا بداند که ”چى مىشه؟”.
براى نسل جوان امروز ایران که سرمایه و ذخیرهیى همچون ”مجاهدین خلق” را داراست، امکان ندارد که بتواند چنان ایامى را تصور کند. هرکس آن دوران را گذرانده باشد مىتواند به ضرس قاطع بگوید که تنها چیزى که مطلقا در چشمانداز نبود، سرنگونى رژیم شاه بود. ۱۲ سال قبلش، قبل از تأسیس سازمان، با سقوط حکومت ملى دکتر محمد مصدق و خیانت حزب توده، همه چیز از میان رفته بود. آن زمانها وقتى با روشنفکرهاى ۳۰، ۴۰ ساله صحبت مىکردی، از دوران خوشى یاد مىکردند و تنها فرصتى که ملت ایران در اختیار داشت و بعد مىگریستند. خودم این صحنه را بارها شاهد بودهام، ناامیدى مطلق. شاه با تأسیس ساواک در سال ۱۳۳۶ نسق همه را کشیده بود. در دوران کوتاه پایان دهه ۳۰ و آغاز دهه ۴۰ و ”فضاى باز سیاسى” کوتاه مدت نیز ته ماندههاى جبهه ملى و نهضت آزادى که به مبارزه علنى و مسالمتآمیز مىاندیشدند همه توان خود را عرضه کرده بودند.
و بالاخره در پانزده خرداد ۱۳۴۲ که مردم در مخالفت با استبداد سلطتنى به صحنه آمدند و تظاهراتشان به خاک و خون کشیده شد، آخرین قطرات مبارزه از طریق تظاهرات و این قبیل امور، از بین رفت. خاصه این که خمینى نامى ظاهر شده و به نام اسلام از موضعى ارتجاعى و در دفاع از مالکان و مخالفت با رأى دادن زنان به مخالفت با اصلاحات کذایى شاه پرداخته و نام مقدس اسلام را نیز به نام خود مُهر کرده بود.
دانشجویان مسلمان سالهاى آخر دهه چهل، سرگردان و حیران، على شریعتى را یافته بودند اما او نیز پاسخگوى عطش آنان براى مبارزه نبود. من در میان کسانى بودم که مؤمن به اندیشه اسلامى به دنبال شریعتى رفته بودم، اما مشخص بود که در نبرد انقلابى علیه شاه باید چاره یى دیگر اندیشیده مى شد. آندوران چریکهاى فدایى خلق پیش بودند و البته که باید بهآنها اقتدا مىکردیم...
آن روزها در دانشکده معمارى دانشگاه ملى که من دانشجویش بودم، ”بچهمسلمان”ها معدود افرادى بودند با طیفهاى مختلف. در سلف سرویس دانشگاه ملى بحثهاى ”دانشجویى” جریان داشت. و ما البته با التزام به ”اسلام” خودمان در برابر هوادران و اعضاى چریکهاى فدایى ”لُنگ” مىانداختیم و اذعان مىکردیم که شما پیش کسوت هستید و در ایران مبارزه انقلابى مسلحانه را شما به پیش مىبرید و البته با کمال افتخار اعلامیههایشان را پخش مىکردیم. اما ته دلم را بگویم آرزویم این بود که کاش ما هم براى خودمان سازمانى داشتیم.
حالا تصورش را بکنید. در چنین اوضاع و احوالى، که البته از مدتى پیشش، اخبارى هم از برخى دستگیریها و درگیریها در میان یک جریان مذهبى که چند و چون آن را نمىدانستیم، وجود داشت، یک روز، صبح بسیار زود، از سربالایى منتهى به ورودى اصلى دانشکده معمارى پیاده به طرف دانشکده مىرفتم. روى در اصلى دانشکده یک اعلامیه چسبیده بود. این کار آن روزها معمول بود. با اشتیاق خواندن یک عملیات دیگر چریکها نزدیک شدم. فقط این چند عبارت یادم مانده است: ”به نام خدا و به نام خلق قهرمان ایران”، ”... و سالم به پایگاههاى خویش بازگشتند”، و بالاخره امضا: ”سازمان مجاهدین خلق ایران”. انگار دنیا را به من داده باشند. شاید بیش از ده بار آن را خواندم. از شادى در پوست خودم نمىگنجیدم. منتظر شدم کم کم بچهها مىآمدند. یکى از بچههاى مطمئن را پیدا کردم و موضوع را گفتم. شیوه آن روزگار این بود، مىرفتیم مىایستادیم پاى اعلامیه تا چند نفر جمع مىشدند، وقتى جمع زیاد مىشد مىرفتیم و تا خلوت مىشد مجددا مىرفتیم مىایستادیم به خواندن تا جلب توجه کنیم و باز آنها که نخواندهاند جمع شوند. یادم هست تا یک ساعت و نیم این کار ادامه داشت و به ”آتلیه” هم که برنامه آن روزمان بود نرفتیم، تا خواندن آن اعلامیه پا گرفت.
وقت نهار در یک لحظه که خلوت بود، اعلامیه را کندم، دزدکى رفتم توى یک کلاس، کلمه به کلمه رونویسى کردم و اعلامیه را برگرداندم سرجایش. شب با برادرم عارف تا صبح مشتاقانه بیدار ماندیم و کارمان این بود که با کپیه شاید چهل، پنجاه نسخه از آن را دستى و با خودکار نوشتیم و بردیم پخش کردیم. روز بعد که به دانشگاه رفتم، سراسر سالنهاى ورودى دانشکدهها و سلفسرویس دانشگاه، پر از همان اعلامیه دستنویس یا تایپى بود. دیدم عجب؛ پس ما تنها نبودهایم. سازمانى که نامش براى اولین بار علنى شده بود چقدر نیرو دارد!.
از آن به بعد دیگر سرمان را بالا مىگرفتیم. دیگر سازمانى بود که پشتمان به آن گرم باشد و به آن ببالیم. مبارزه مسلحانه در انحصار چپها، با تمام احترامى که همان موقع هم برایشان قائل بودیم، نبود، ما هم سازمان خودمان را داشتیم، و البته که آنها هم با احترام بهما نگاه مىکردند. آن موقع هنوز نه ”محمد آقا” را مىشناختیم و نه نامى از ”برادر مسعود” شنیده بودیم. چندى بعد دفاعیات مهدى رضایى در جریان محاکمهاش، سازمان را به قلب خانههاى مردم برد و دیگر نه فقط در دانشگاه و در میان روشنفکران و دانشجویان بلکه در همهجا در میان اقشار مختلف مردم، کارگران، کارمندان، بازاریان و حتى روحانیون در حوزهها، نام مجاهدین پر آوازه شده بود. مادران و پدران از مجاهدین سخن مىگفتند و هرکسى در حد وسعش تلاش مىکرد که کمکى اگر مىتواند به این سازمان بکند.
آرى آن قدم صدق و بدون چشمداشت در آن روز، بیش از نیم قرن پیش، در پانزده شهریور ۱۳۴۴ بدون این که چشماندازى وجود داشته باشد، آنچنان میوه داده بود و امروز اینچنین به بار نشسته است که مىرود تا طومار رژیم ارتجاعى حاکم بر میهنمان را در هم بپیچد. پرودگار قدم صدق و گامى راستین از ما را نزد محمد حنیف و همه کسانى که بى دریغ جان خود را در راه آرمان او فدا کردند، ثابت بدارد و ثبت بفرماید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر