از پشت پنجرهی بیداری، به کوچهی میهن نگاه کن!. کسی در عبور، طبل به دست، و سرودخوان، همسفر راه میطلبد. به انقلاب میخواند، به قیام میخواند، برای پایان دادن به همه رنجهای یک سرزمین، صدایش را به سوی همة پنجرهها پرتاب میکند. میگوید بیا.
برای رها کردن، رهاشو، به صدایش گوش کنیم که میخواند:
زندگی عشق و شور و دیگر هیچ
نفسی در عبور و، دیگر هیچ
جان تاریک را چو قلعهی سرد
فتح کردن به نور و... . دیگر هیچ
نور، عشق نثار و رستنهاست
پر شدن از سرور و... دیگر هیچ
اهل پرداخت باش و صبر و وفا
همچو سنگ صبور و دیگر هیچ
از چه چون سایهیی، نشسته به خویش؟
در حصاری قطور و دیگر هیچ
چیست کورانه، چرخشی چون موش؟
در درونی نمور و دیگر هیچ
عشق را دشتهاست پر بگشا
بر بلند غرور و دیگر هیچ
مرگ بر زندگی شده حاکم
کرده آباد گور و دیگر هیچ
غایبی!؟
حاضرم بگو و بیا
نعره زن در حضور و دیگر هیچ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر