کهنه بغضی ست در گلو بی تاب
می سپارم به تو، به دستِ دلت
ای دلِ تو حقیقتِ دریا
چیدنی نیست سفره ی دلِ من
پیشِ تو
می گشایمش ،امّا
غمِ چندین و چند ساله ی من
غمِ از تیسفون تا بلخ
ــ این غبارِ غلیظِ قرمز را ــ
از دل و دیده ام گریزان کن
کاخِ نومیدیِ قدیمی را
ای دل و دیده ات پر از شادی
با امیدت بیا و ویران کن
گاه، تاریخ می شود تکرار
باغ من
سوخت در دل بهمن
در هجومی از آتش و سرما
دشمنم بود خانگی این بار
ای پیامت امیدِ آزادی
تو بیا وارهانم از این دَرد
ای کلامت،همه، گلِ مریم
ای نگاهت پر از نویدِ بهار
کهنه بغضی ست در گلو بی تاب
می سپارم به تو، به دستِ دلت
ای دل تو حقیقتِ دریا
چیدنی نیست سفره ی دلِ من
پیشِ تو
می گشایمش ،امّا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر