دوشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۹۷

مالک شراعی قهرمان فداکار خرمشهر

حدود سه هفته قبل خبر تکان‌دهنده‌ای را شنیدم همرزم قهرمانم مالک شراعی وقتی همراه همرزمانش به دریاچه‌ای در نزدیکی تیرانا رفته بود با دیدن صحنه گرفتگی عضلانی یکی از همرزمانش در آب و تهدید غرق شدن او خود را به آب می‌زند و او را نجات می‌دهد ولی خودش دچار مشکل شده و به عمق می‌رود و...
بخودم گفتم که شهادت مالک همانند زندگیش با فداکاری جانانه برای دیگران به‌وقوع پیوست.
ابتدا حادثه را باور نداشتم در تخیلاتم تصور می‌کردم که شاید هنوز شهید نشده باشد و او را در جایی زنده پیدا کنیم اما میان آنچه دلم می‌خواست با واقعیت فاصله زیادی بود.
بعد از این فدای شکوهمند بی‌اختیار به‌خاطراتم با این قهرمان برگشتم.
برجسته‌ترین خاطره در مورد مالک برایم روز ۷مرداد سال ۸۸بود. شاید شما صحنه‌های آن‌روز اشرف را در فیلمها دیده باشید، آنجا که خودروهای زرهی به‌دستور مالکی مزدور به اشرف حمله کرده و با وحشیگری تمام با تیربارها شلیک می‌کردند و به‌دنبال زیر گرفتن مجاهدان آزادی بودند.
ساعت هشت و نیم صبح روز ۷مرداد من و مالک برای تعویض پست دیده‌بانی به برج ضلع شمالی اشرف رفتیم، در آنجا به محوطه شمالی دید کافی وجود داشت و هر تحرکی از دشمن قابل مشاهده بود. کمی بعد ستون کامیونهای حامل پلیس و خودروهای جنگی با تیرباری بر روی هر کدام را می‌دیدیم که از دور به سمت دروازه شمالی اشرف می‌آمدند. یک هاموی از ارتش آمریکا نیز وارد تجمع مزدوران در کمپ پلیس در پشت سیاج شد و سرنشینان آن با فرماندهان پلیس عراق قدری صحبت نموده و بعد از آن دو خودروی رزمی ارتش آمریکا که در کنار دروازه شمالی همیشه به‌عنوان پستهای نگهبانی بودند دویست متر به سمت غرب عقب‌نشینی کردند. در واقع بین ما و ستونی که قصد تهاجم داشت را خالی نمودند. دقایقی بعد حمله شروع شد، مرکز درگیری در ۱۵۰متری شرق برج دیده‌بانی قرار داشت جایی که شب قبل نیروهای مهاجم سیاج را شکافته بودند. با مقاومت مجاهدین، مزدوران خودروی آبپاش را وارد کردند و همزمان یک دسته از نیروی مزدور پلیس از بیرون به‌سمت برج آمدند. در واقع قسمتی از سیاج هم در جلوی برج شکافته بود ولی چون مجدداً به‌طور موقت بسته شده بود به‌نظر نمی‌آمد که قابل نفوذ سریع باشد.
پلیسها شروع به پرتاب سنگ به‌سمت برج کردند. من می‌خواستم که تا آخرین ثانیه‌های ممکن برج خالی نشود بنابراین از مالک خواستم که پایین برود. مالک بهانه‌ای آورد گفتم که نگران نباشد کمی بعد منهم وسایل را جمع می‌کنم و میایم، او باز هم قبول نکرد با تحکم به او گفتم که مالک! حرفم را گوش کن و برو. با بی‌میلی پذیرفت و از برج بیرون رفت. دوربین، تلفن و.... را برداشتم. قلوه سنگ یکی از مزدوران شیشه برج را شکست دیگر فهمیدم که باید برج را ترک کنم و خارج شدم. در کمال تعجب دیدم که مالک چند پله پایین‌تر در پاگرد پلکان ایستاده و به من اشاره می‌کند که ابتدا من باید پایین بروم!. اینجا هم مالک برای نجات یکی دیگر خطر را برای خودش خریده بود. نباید درنگ می‌کردم سنگها بود که میامد، از او عبور کردم تعدد سنگها که با نزدیک شدن مزدوران از سنگهای کوچک به قلوه سنگهای بزرگ تبدیل شده بود، نمی‌گذاشت که چشم از آنها بردارم و به پشت سر نگاه کنم. بنابراین تنها با شنیدن صدای پای او، حضورش را چک می‌کردم و خیالم راحت می‌شد. به سطح زمین رسیدم دیدم که مزدوران سیاج را کنار می‌زنند تا وارد جاده ارتباطی برجها شوند. دو اتاق پیش ساخته عمود به هم در نزدیکی بود که با عبور از میان آنها به نفرات خودی متصل و از تک افتادن با دسته مزدوران مهاجم خلاص می‌شدیم. لحظاتی قبل از عبور از آن مکث کردم دیگر صدای پای مالک نمی‌آمد برگشتم دیدم مالک چند پله مانده به سطح زمین برسد در محاصره چهار مزدور قرار گرفته و با سنگهای همان مزدوران که از پله‌ها جمع می‌کرد، با خودشان درگیر شده. سریع برگشتم و این بار به‌صورت تیمی به مقابله ایستادیم، برای لحظاتی مزدوران عقب نشستند، بهمراه مالک به‌سر عت از شکاف بین دو اتاقک رد شدیم و به سایرین پیوستیم.
نبرد ادامه داشت. صحنه‌های بی‌سابقه از وحشیگری وحوش نوری مالکی نخست‌وزیر جنایت‌پیشه عراق از یکطرف و استقامت و پایداری مجاهدین از طرف دیگر با دستان خالی. اینجا مالک را گم کردم و درگیر هاموی‌هایی شدم که قصد زیر گرفتنمان را داشتند. شلیک تیربارها تعدادی از ما را مجروح کرده بود، تصمیم گرفتیم که دروازه شمالی را به‌سمت مزار مروارید مدفن شهدای مجاهد که در ۲۰۰متری جنوب غربی برج قرار داشت ترک کنیم و خط دفاعی جدید را در خاکریز بیرون مزار تشکیل دهیم. در همان غوغا مجدداً مالک را در کنار خود دیدم. مزدوری کلت خود را به‌سمت او نشان می‌داد و مزدور دیگری با شلیک مسلسل کلاشینکف خود از فاصله دو متری مالک قصد داشت که او را بترساند و او را به فرار وادارد. مالک به آرامی قدم برمی‌داشت به چشم خود می‌دیدم که شلیک مزدور به کنار پای مالک آن‌قدر نزدیک بود که خاک به قسمت ساق پایش میپاشید اما مالک خونسرد و استوار با اشاره دست و با زبان مزدوران را به خروج از اشرف فرا می‌خواند.
در دل تحسینش کردم که چگونه تا این حد مسلط و پر جذبه با صحنه خطر برخورد می‌کند و دشمن وحشی و مسلح را این‌گونه به سخره می‌گیرد.
مالک به همین صورت به کنار خاکریز مزار آمد و در آنجا هم همدوش سایر همرزمانش جلوی شلیک‌هایی که این بار قلب مجاهدین شهید حنیف امامی و حسین محمودی را شکافت ایستاد و شهادتین گفت و از متر به متر خاک اشرف دفاع کرد.
از خاطره هایم با او به‌حال برگشتم، پیکر مالک را غواصان آلبانیایی بعد از روزها کاوش پیدا کردند و اکنون من در مزار ایستاده‌ام. هر کدام از همرزمانش پشت تریبون آمده و از او می‌گویند. از او که در دنیای بیغیرتیها نماد غیرت ایرانی بود.
طنین صدایش در گوشم زنگ می‌زد که برای هر کار سختی پیشقدم بود و با لهجه شیرین خوزستانی‌اش می‌گفت «من میرْم» و این بار هم رفت برای فتح صحنه‌ای سنگین.
اشتباه گفتم که مالک به عمق رفت و «برنگشت». مالک پیروز برگشت و صحنه درخشانی از فدای بی‌نام و نشان را در دفتر مجاهدتهای پر بارش ثبت کرد و در همه ما تا به آخر زنده خواهد بود.
بیگمان که یادش در دل همه ما و به‌خصوص در زمزمه‌های نیمه‌شب همشهریهای تشنه آب و آزادی ‌اش زنده است. زمزمه‌های شبانه که هر صبح به فریادهای غرنده علیه سرکوبگران خرمشهر تبدیل می‌شود.
مالک بیرنگ و بی‌ادعا بیست و یک‌سال قبل با دیدن چند برنامه سیمای آزادی، شراع برکشید و دل به دریا زد و به ارتش آزادی سفر کرد. بیست و یک‌سال در تلاش و رزم بود. رزم‌آوری با روحیه‌ٔ سرشار مجاهدی که همه را تحت تاثیر قرار می‌داد.
علی.الف

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر