چهارشنبه، دی ۲۰، ۱۳۹۶

«هرگز دل ما ز خصم در بیم نشد»

فرّخی یزدی از نوجوانی با «خصمِ» آزادی درافتاد. ۱۵ساله بود که به مناسبت سرودن اشعاری که عملۀ استبداد را برانگیخت، از مدرسه اخراج شد.
در سال ۱۲۸۵شمسی که انقلاب مشروطه پاگرفت، ۱۸ساله بود و به صف آزادیخواهان پیوست.
در نوروز ۱۲۸۹ (۸ماه پس از فتح تهران به دست مشروطه خواهان)، شعری سرود و در آن خطاب به ضیغَم الدوله قشقایی، حاکم یزد گفت:
«عید جَم شد ای فریدون خو، بت ایرانپرست
مستبدّی خوی ضحّاکست، این خو، نِه ز دست»
این شعر را در مجمع «حزب دموکرات» یزد خواند و خبرش به گوش حکمران رسید. فرمان داد لبان گوینده اش را با نخ و سوزن دوختند و او را به زندان افکندند. خود او در شعری که در زندان سرود به این واقعه اشاره دارد:
«شرح این قصّه شنو از دو لب دوخته ام
تا بسوزد دلت از بهر دل سوخته ام»
فرخی یکی دو ماه بعد از زندان گریخت و به تهران رفت و در آن شهر به صف آزادیخواهان پیوست و اشعار میهنی شورآفرینی در روزنامه های ملی انتشار داد. به همین جرم بارها به زندان و تبعید و آزارهای سخت دچارشد. امّا هرگز از مبارزه وانماند.
پس از کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹شمسی روزنامه «توفان» را انتشارداد و در برابر خودکامگیهای سانسورچیان دولتی سینه سپرکرد. پس از انتشار ابلاغیۀ معروف وزارت جنگ در دوم اسفند۱۳۰۰ و ابلاغیۀ تهدیدآمیز حکومت نظامی، فرخی در «توفان» شمارۀ ۱۸اسفند، مقاله انتقادآمیز تندی علیه هر دو ابلاغیه نوشت و در صفحه اول روزنامه این رباعی را درج کرد:
«از یک طرفی، مجلس ما شیک و قشنگ
از یک طرفی، عرصه به ملیّون تنگ
قانون حکومت نظامی و فشار
این است حکومت شتر، گاو، پلنگ»
حکومت نظامی درصدر برآمد که فرّخی را دستگیرکند، امّا، فرخی به سفارت شوروی پناهنده شد. چندی بعد که فرمانداری نظامی تعطیل شد و وزیر جنگ (=سردار سپه) قصد کناره گیری کرد، فرخی در ۱۶مهرماه ۱۳۰۱ مقاله یی نوشت و غزلی را که سه بیتش در زیر آمده است، با آن همراه کرد:
«در کف مردانگی شمشیر می باید گرفت
حق خود را از دهان شیر می باید گرفت
تا که استبداد سر در پای آزادی نهد
دست خود بر قبضۀ شمشیر می باید گرفت
بهر مشتی سیر، تا کی یک جهانی گرسنه؟
انتقام گرسنه از سیر می باید گرفت»
روزنامۀ «توفان» در میان روزنامه خوانان و مردم به جان آمده توفانی به پاکرد و از این رو، در هشت سالی که منتشرشد، پانزده بار توقیف شد و مدیر و صاحب امتیازش به دادگاه و محاکمه کشانده شدند...

فرّخی تا پایان عمر از مبارزه برای آزادی دست نکشید و «مرگ بر کف» دربرابر خودکامگی و استبداد سینه سپرکرد. غزل آزادی، قصۀ زندگی پر رنج و خون و ایستادگی خود اوست:
«آن زمان که بنهادم سر به پا آزادی
دست خود ز جان شستم از برای آزادی
تا مگر به دست آرم دامن وصالش را
می دوم به پـای سر در قفای آزادی
با عوامل تکفیر، صنف ارتجاعی باز
حمله می کند دائم بر بنای آزادی
در محیط طوفانزای، ماهرانه در جنگ است
ناخدای استبـداد، بــا خدای آزادی
دامن محبت را گر کنی ز خـون رنگین
می تـوان تـو را گفتن پیشوای آزادی
فرخی ز جان و دل می کند در این محفل
دل نثار استقلال، جان فـدای آزادی»
فرخی همزمان با «عروسی» محمدرضا، ولیعهد رضا‌شاه،‌ با فوزیه، خواهر ملک‌ فاروق، پادشاه مصر، در ۴ اردیبهشت ۱۳۱۸ شمسی در زندان قصر غزل زیر را سرود.
«به زندان قفس مرغ دلم چون شاد می گردد؟
مگر روزی که از این بند غم آزاد می گردد
ز آزادی جهان آباد و چرخ کشور دارا
پس از مشروطه با ابزار استبداد می گردد
ز اشک و آه مردم بوی خون آید که آهن را
دهی گر آب و آتش، دشنۀ فولاد می گردد
تپیدنهای دلها ناله شد آهسته، آهسته
رساتر گر شود این ناله ها، فریاد می گردد
ز بیداد فزون آهنگری گمنام و زحمتکش
علمدار و علم چون کاوه حدّاد می گردد
دلم از این عروسی سخت می لرزد که قاسم هم
چو جنگ نینوا نزدیک شد داماد می گردد
به ویرانی این اوضاع هستم مطمئن زان رو
که بنیان جفا و جور بی ‌بنیاد می‌گردد»
چند‌ ماه پس ‌از سرودن این شعر، فرخی را از زندان قصر به زندان موقّت شهربانی تهران بردند و او را در شب ۲۵ مهر ۱۳۱۸ به دستور رکن ‌الدّین مختاری، رئیس شهربانی کل، و به دست پزشک احمدی، با آمپول هوا به وضع فجیعی کشتند.
یکی از همبندانش می گوید: «وقتی اثاث مختصر او را از سلولش بردند من به سلول خالی او رفتم، باور کنید تمام دیوارهای سلول از شعر و غزل سیاه شده بود. امّا آنچه مرا بیش از همه تکان داد رباعی زیر بود:
هرگز دل ما ز خصم در بیم نشد
در بیم ز صاحبان دیهیم نشد
ای جان به فدای آن که پیش دشمن
تسلیم نمود جان و تسلیم نشد»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر