اى كوه سپيد پاى در بند
اى قله گيتى اى دماوند
ديدى تو بهار در زمستان
ميهن زخروش خويش خرسند؟
ديدى كه چگونه كوى و برزن
ناگاه رهيده از غُل و بند؟
اينك خبرى خوش است در راه
ديرى شد اين فراق هرچند
نك شير زبيشه اش برون شد
تا بنشاند به ديده لبخند
غران سوى تو شتافت اينك
تا پاى تو وارهاند از بند
هان اين سردار سر به داران
بر پشتش درد و رنج آكند
با مردم خويش بسته پيمان
تا ريشه اين ستم همى كند
وه اى شير هماره بيدار
ناخفته به ساليان دمى چند
«خامش منشین، سخن همی گوی
افسرده مباش، خوش همی خند»
باز آى كه روز روز فتح است
دورى را بيش از اين تو مپسند
وآن نعره حق ز دل برآور
برخوان بر لب ترنمى چند
تا شيفتگان راه و رسمت
عمرى همه جاودانه يابند
تا ديو و دد از ميانه خيزند
تا بنيانشان شود پراكند
داد از دل ظالمان برآور
مظلومان را حلاوتى چند
«برکن ز بن این بنا، که باید
از ریشه بنای ظلم برکند
زین بیخردان سفله بستان
داد دل مردم خردمند»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر