یکشنبه، دی ۰۳، ۱۳۹۶

از نگاه مسعود رجوی- قصه مزرعه‌ی خوبی‌ها

«... اجازه بدین ابتدا با قصه‌ای، قصه‌ی مردم ایران رو، من هم با قصه‌ای آغاز کنم. کجایین بچه‌ها؟ گوش بدین!
مزرعه‌ای بود به نام مزرعه‌ی خوبی‌ها. کبوترها، مرغها، مرغابی‌ها، اردکها، جوجه‌ها! در آن به‌راحتی و صفا زندگی می‌کردند. تازه آزاد شده بودند.
یک روز کفتارها اون رو محاصره کردند. عمامه سرشان بود. وای بر شما، وای بر شما! که با تمسک به لباس پیغمبر چه کردید! «کَبُرَ مَقْتًا عِندَ اللَّهِ » ؛ بزرگترین خشم رو بر می‌انگیزید!
بعد کفتارها آتش برپا کردند. توی آتش همه کبوترها، جوجه‌ها و مرغها بایستی کباب بشن؛ مگر نه؟
از هیچ طرف، از هیچ طرف راه گریز نبود؛ به خدا نبود! تا آن موقع فقط کبوترها و مرغها نبودند. روباه و گربه‌ها و خرگوش‌ها هم بودند. روباه‌های دو رو، که بیشتر از زیر با کفتار می‌ساختن یا حاضر بودند که بسازند. و گربه‌های دزد؛ که وقتی چوب مقاومت بالا می‌رفت، همشون پا به فرار می‌گذاشتن.
و خرگوشها! امثال اونهاییکه همیشه در تن‌پروری و خواب و در غفلت هستن؛ و نمی‌بینند که چه می‌گذرد! نمی‌بینند که کبوترهای خونین‌بال میلیشیای ما تا کجا پرپر شدند. صدتا، هزارتا، ده‌ هزارتا، سی هزارتا، چهل هزارتا، بیشتر، بیشتر!
یک راه برای گریز از آتش خفقان بیشتر نبود؛ فقط باید پرواز می‌کردند در آتش! و فقط باید این دام و این توری رو که رویشان بود، جملگی با هم بلند می‌کردند. پس به هم پیوستند. ناخالصی‌ها را زدودند؛ مرزهاشون رو اول از همه با کفتار و بعد با گربه و روباه روشن کردند؛ و بعد، سی تا بودند، «سیمرغ» شدند!
آی بچه‌ها! تبلور این سیمرغ امروز در کجاست؟
به نظر من، در مریم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر