سه‌شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۵

نامه یک زندانی:‌ نجات دهنده در راه است - دلنوشته مريم اكبري منفرد


امسال هفتمین سال است که در کنارش نیستم. سه سال و نیمه بود که مرا از او جدا کردند. خیلی دلم می‌خواست لحظه جراحی و دوره نقاهت کنارش باشم،
برای همین درخواست مرخصی دادم. پیش از این در سال90 زمانی که می‌خواست به کلاس اول برود درخواست مرخصی داده بودم که موافقت نشد. حتی خواستم چند ساعتی مرا تحت‌الحفظ با دستبند، روز اول مهر به مدرسه‌اش ببرند تا روز اول مدرسه در کنارش باشم. آن را هم قبول نکردند و اینک، اینک بعد از سالها و در این زمان که سارا قرار است عمل جراحی کند مجدد با مرخصی من مخالفت شد.
البته شرمنده‌ام و احساس شرم می‌کنم در جایی که خواهران و برادران عزیزم به‌خاطر آزادی خلق در زنجیرشان و برای رسیدن به هدف والایی که باورش دارند فرزندان خود را ترک کرده‌اند و هیچ لحظه‌یی از لحظات زیبای رشد و بزرگ‌شدن کودکان خود را ندیده‌اند و چه بسیار از آنها که حتی بدون دیدن چهرة زیبای کودکان خود شهید شدند من به فکر این هستم در کنار سارا باشم
این دل‌نوشتة من دلتنگیم‌ نسبت به سارا نیست، چرا که سارا پدری چون حسن دارد و خواهرانی هم‌چون پگاه و 
زهراکه مادری را برایش تمام کرده‌اند، در کنارش دارد
اینها را می‌نویسم تا گوشه‌یی از ظلمی که بر ما می‌رود را تصویر کنم. آری راه همان است و ظلمت و تاریکی همان
... این افکار بودم که یار بهاران بر من فرود آمد

نزدیکترین خاطره‌ام خاطرة سالها پیش است. غروب تابستان سال67. هرگز یادم نمی‌رود غروب مردادماه سال67. غروبی گرم و دلگیر، هنگام اذان مغرب، زمانی که بانگ اذان از گلدسته‌های مسجد محلة هاشم‌آباد بلند شد
من و مهناز که طبق معمول خسته از بازی کودکانه به خانه آمدیم ناگهان با چهرة گریان و اشکهای مادر روبه‌رو شدیم. برایمان تعجب‌آور بود زیرا که پیش از این جز چهرة بشاش و صورتی شاد و خندان چیزی از مادر به‌یاد نداشتم. در همین حین بود که مادر درحالی‌که قطرات اشکهایش به پهنای چهرة خسته‌اش چونان مروارید غلتان سرازیر می‌شد با صدای بغض‌گرفته‌اش و آن گویش آذری‌اش شروع کرد به بازگوکردن آن‌چه اتفاق افتاده بود و اینجا بود که تازه متوجه شدم چه اتفاقی رخ داده که مادر را این‌چنین دگرگون کرده
بله، این بار نوبت رقیه بود که جاودانه شود و مادر تنها نامی که بر زبان می‌آورد نام رقیه بود که می‌گفت رقیه جان! مادر‍! من بعد از این با مهنازت چه کنم؟ به مهنازت چه بگویم؟‍
بعد از ساعتی تازه متوجه شدم که نام عبدی هم جزو جاودانه‌های 67 است
خبر شهادت رقیه و عبدی را که از شهدای مردادماه سال67 بودند را همزمان در آن روز در سالن ملاقات به مادر و آقاجون داده بودند
پیش از آن علیرضا در شهریور سال60 و غلامرضا در آبانماه سال64 جاودانه شده بودند
ولی مادر بیش از هر کدام از آن سه پسر شهیدش، شهادت رقیه برایش دشوار بود، چرا که رقیه یک دختر کوچک داشت. مهناز دختر رقیه در لحظه دستگیری رقیه 3ساله بود یعنی تقریبا هم‌سن و سال سارای من
وقتی به رقیه می‌اندیشم، به این فکر می‌کنم که خدایا لحظه‌یی که رقیه به ظلم گفت نه، در مورد مهناز چه می‌اندیشید؟ و حال من، من خواهر رقیه نگران عمل جراحی سارا هستم
گهگاه در لحظه‌های پریشانی می‌اندیشم که خدایا چه چیز ممکن است بین عشق یک مادر به جگرگوشه‌اش حائل شود
در جهان هیچ قدرتی وجود ندارد عشق مادر را به چالش بکشد و این نشان می‌دهد جهان با تمام عظمتش در برابر قدرت عشق مادر به فرزندش چقدر حقیر و ناتوان است
امروز که بیش از هر زمان زندگی دردمندم و عاشقم و بیش از همیشه درست راه انتخاب‌شده‌ام و خالصانه بودنش را احساس می‌کنم، می‌دانم و ایمان دارم عدالت و مبارزه برای عدالت بالاتر از عشق مادر به فرزند است
گاهی که از روند روزگار زیرلب شکایتی می‌کنم، شکایت از اینکه زندگی با من سر مدارا نداشته است، بانگی از درون بر من نهیب می‌زند که فردا روز دیگری است
در بسیاری از لحظات، زندگی عاری از هر معنا و مفهومی است و این ما هستیم که با مجموعه عملکردهایمان به آن معنا و مفهوم می‌بخشیم و این حوادث نیستند که انسان را امیدوار یا ناامید می‌کنند. این‌طور نگاه ماست به اتفاقات و حوادث پیرامونمان و این زاویه دید ماست که یأس و امید را می‌سازد
این‌گونه که به زندگی می‌نگرم، تلخ‌ترین و دردناکترین اتفاقات را برانگیزنده و نیرودهنده می‌بینم
استخراج قدرت از درون ضعف، و رسیدن به آرامش از اعماق آشفتگی
گو این‌که سنگ حجیم و زمخت پریشانی را بتراشی آنگونه که از درون آن پیکرة صیقل‌خورده استواری و امید به آینده را بیرون بکشی
و فکر می‌کنم این است وظیفة هر انسان آزاده‌یی که ددمنشی‌های عصر خویش را بشناسد و با آن درگیر شود
آری، برگهای پاییزی در زیر پاهای تو فرو می‌ریزد ولی درخت استوار و مقاوم برجای می‌ماند. برگهای پاییزی بی‌شک در تداوم بخشیدن به مفهوم درخت سهمی ازیادنرفتنی دارند و چه زیبا و لذت‌بخش است که ما هم در این موج خروشان سهمی داشته باشیم
عشق در قفس واژه‌ها نمی‌گنجد مگر آنکه تو رنج اسارت را احساس کرده باشی.
آری برای صعود به بلندترین قله‌ها همواره گروه بزرگی حرکت می‌کند تا گروه کوچکی به اوج برسد. گروه بزرگ تمام نیروی خود را به گروه کوچک می‌دهد. خود را وقف می‌کند تا گروه کوچک لحظة رسیدن را احساس کند. اصل اراده معطوف به قدرت است، اعتقاد و ایمان
به‌دلیل بافت پیچیدة زندگیم هزاران بار مجبور شدم کوچه تنگ و طولانی جدایی را تنهایی بپیمایم بی‌آن‌که تنم دیوار این کوچه را بشکافد و یا حتی لمس کند
من در این کوچة آشنا، حتی بارها مجبور به دویدن شده‌ام امیدوارم این دویدنم ماهرانه باشد
عجب سالهایی گذراندیم، عجب روزهایی و ثانیه‌هایی و تو سارای من در این سالها و روزها و ثانیه‌ها، سرشار از استقامت و صبوری بوده‌ای
استقامت تو به من این قدرت را می‌دهد که با رذالتها کنار نیایم و چونان رعد آسمانهای خروشان جهان را به قدر پایداری و مقاومت خویش معنا دهم
بله راه همان است و در راه ماندن همان، نجات‌دهنده در راه است
مریم اکبری منفرد
شهریور 95
اوین

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر