«چه دشوارست که شاعری بخواهد به مدد سخن، ملتی مأیوس و دلمرده و تن به سلطه بیگانه سپرده را، به مقاومت و تلاش در راه آزادی خویش برانگیزد! محمد اقبال لاهوری، در قرن بیستم، هدفی چنین بزرگ و شریف برای خود برگزیده بود و میکوشید روح استقامت و نیروی حیات و حرکت را در ملت خویش بدمد و آنان را به آزادی خواهی و استقلالطلبی مصمّم گرداند. از این رو، روح شعر او القای پویایی و نهضت و جنبش و تپش است و این مفهوم را به صُوَر گوناگون طرح میکند. این همه سخن از موج دریا و ترجیح التهاب و پیچ و تاب آن بر ساحل آرمیده و ضرورت مبارزه و ستیز در زندگی، از همین نظرگاه است. مگر نه آن که موجودیت موج در... فراز و فرود و حرکات شتابنده و بیقرار و رفتنها و آمدنهای اوست؟ در سکون، موج محو و نابود میشود.
ـ ساحل افتاده گفت: گرچه بسی زیستم/ هیچ، نه معلوم شد، آه که من چیستم
موج ز خود رفته ای تیز خرامید و گفت:/ هستم اگر میروم، گر نروم نیستم.
ـ میارا بزم بر ساحل که آنجا/ نوای زندگانی نرمخیزست
به دریا غلت و با موجش درآویز/ حیات جاودان اندر ستیزست.
ـ چه پرسی از کجایم، چیستم من؟/ به خود پیچیدهام تا زیستم من
در این دریا چو موج بیقرارم/ اگر بر خود نپیچم نیستم من.
ـ نهنگی بچّه خود را چه خوش گفت:/ "به دین ما حرام آمد کرانه/
به موج آویز و از ساحل بپرهیز/ همه دریاست ما را آشیانه".
آرزوی اقبال آن بود که ملت او، خود، سرنوشتشان را تعیین کنند نه استعمارگران، و به تعبیر وی، خویش را بازآفرینند. در نامه یی، به نقل "نیکلسن" درمقدّمه بر "اسرار خودی" (=نام یکی از دفتر شعرهای اقبال)، نوشته است: "زندگی تلاش در راه آزادی است". او به این اعتقاد داشت و در این راه نیز، سخت، میکوشید. از این رو میگفت: "در جهان، آزاد زی، آزاد میر!"، خاصّه آن که فرصت زندگی را «به قدر تبسّم شرر» میدید...
در شعر اقبال آنجا که از احوال مردم ستمدیده و به اطاعت و ظلم خوگرفته سخن میرود، تصویرها، آهنگ سخن، ترکیبات، به تناسب صورت ظاهر و حالت درونی آنان، افسرده و بیرمق است. از "زمین مرده" و مردگی یاد میکند و "غلامی" که بر اثر آن "دل در بدن میمیرد" و حال افراد چنین است: "مرده یی بی مرگ و نعش خود به دوش". امّا وقتی همگان را به نهضت و کوشش و همّت دعوت میکند، شعرش از حیث مضمون و ترکیب الفاظ و موسیقی کلام، زنده و پرتوان و هیجان انگیز میشود و خون را در رگها به جوش میآورد. میخواهد همان شور و شوق و سوزی را که در سینه دارد، در دل دیگران برافروزد، مردمی بیدار و کوشنده و آزاد تربیت نماید و "آدمگری" کند. راست میگوید که "مصرع من قطره خون من است".
ـ نغمه ام، از زخمه (=ضربه خوردن) بیپرواستم/ من نوای شاعر فرداستم
برقها خوابیده در جان من است/ کوه و صحرا، باب جولان من است.
در این زمینه است که شعر او پویایی و شور و حالی خاص پیدا میکند. مثل آهنگی مارش مانند که روح سلحشوری در افراد میدمد و اعصاب همگان را تحت تأثیر در میآورد و مجال نمیدهد به حالت رِخوت (=سستی) فروروند.
شعری که در این فصل [از کتاب «چشمه روشن»] مطرح است یکی از این گونه آثار اقبال لاهوری است از کتاب "زَبور عجم" (= از آثار اقبال). جمله "از خواب گرانخیز!" ـ که در هر بند تکرار میشود ـ پیام اصلی شاعر را دربردارد. وی ملت را در "خواب گران" میبیند. ترکیب "خواب گران" به تنهایی، هم از لحاظ معنی و هم از حیث آهنگ، ایستاست. امّا فعل "خیز!" از هر دو نظر: مفهوم و آهنگ، پویاست. به علاوه، بافت سخن در تَرجیع (=بازگشت دادن) هر بند با تکرار "خواب گران" (چهار بار) طوری است که همین ترکیب ایستا حالت ضربی و کوبنده به خود گرفته است.
1[بند]
"ای غنچه خوابیده، چو نرگس، نگران خیز!/ کاشانه ما رفت به تاراج غمان، خیز!
از ناله مرغ چمن، از بانگ اذان، خیز!/ از گرمی هنگامه آتش نفسان، خیز!
از خواب گران، خواب گران، خواب گران، خیز!
از خواب گران خیز!"
"غنچه خوابیده" با همه لطافت ـ که نموداری از عطوفت شاعر تواند بودـ ایستاست، در بیان حالت ملت که "نرگس نگران" نسبت به آن بیدارتر است و هر دو ترکیب غنایی متناسب یکدیگرند. مصراع دوم وصفی ست از وضع وطن که در پنجه استعمارگران گرفتارست. "غنچه و نرگس" و "ناله مرغ چمن" را تداعی کرده اند که انگیزه توجه و حرکت تواند شد و از آن جان افزای تر، «بانگ اذان» است، مظهر همبستگی مسلمانان و دعوت به نیایش در پیشگاه یزدان.
در مصراع چهارم با ترکیب تازه و برجسته "گرمی هنگامه آتش- نفسان" حرارت و هیجان افزونی گرفته است تا می رسیم به ترجیع آهنگین شعر که از یک طرف با تکرار "خواب گران" سستی و غفلت را نفی میکند و با همان تکرار، ضرب و صلابت بیشتر به ندای بیدارگرانه خود میدهد.
در بند دوّم خورشید میدمد و بامداد فرا میرسد: هنگام بیداری و برخاستن و حرکت است. تصویر بدیع مصراع دوم، درد و رنج مردم از خواب برخاسته را منعکس میکند. مصراع سوم نمودار حرکت است و سفر و پویایی، و مصراع بعد برای آگاهاندن است و چشم بر گشودن و جهان را آزمودن؛ سپس ترجیع مهیج و شور انگیز شعر تکرار میشود.
2
خورشید که پیرایه به سیمای سحر بست/
آویزه به گوش سحر از خون جگر بست
از دشت و جَبل (=کوهها) قافلهها رخت سفر بست/
ای چشم جهانبین به تماشای جهان خیز!
از خواب گران، خواب گران، خواب گران خیز!
از خواب گران خیز!
اقبال به همه مردم ستمزده شرق توجه دارد و مخاطب وی همه آنان هستند. مثنوی او با عنوان پس چه باید کرد ای اقوام شرق؟ نیز بر همین اصل مبتنی است. او در غم همه مسلمانان و همه اسیران استعمارست. سه مصراع اول بند سوم شعر وصف احوال اقوام رنجدیده و از پا افتاده است. تشبیهات تازه و گویای "غبار سر راه"، "ناله خاموش"، "اثر باخته آه" و "گره خورده نگاه" هر یک به نوعی افسردگی و دلمردگی و غمزدگی آنان را نشان میدهد. مصراع چهارم دعوت از همه ملل شرق است؛ "از هند و سمرقند و عراق و همدان" به برخاستن و جنبش و تلاش به شیوه مبارزان:
3
خاور همه مانند غبار سرِ راهی است/
یک ناله خاموش و اثر باخته آهی است
هر ذرّه این خاک، گره خورده نگاهی است/
از هند و سمرقند و عراق و همدانخیز!
از خواب گران، خواب گران، خواب گران خیز
از خواب گران خیز!
دریا و موج که زمینه بسیاری از تصویرهای شعر اقبال است در بند چهارم باز و به صورتی زیبا در تصویری گیرا جلوه میکند. دریا، در نظر وی، تا در تلاطم و کشاکش است و باید با امواج دست و پنجه نرم کرد، عظمت دارد. مرد اندیشه ور و کوشنده یی چون او، دریای آرام و آسوده را مانند صحرا بی جنبش و را کد میبیند؛ بیتغییر و افزونی و کاست، نظیر دریای جمعیت به ستم خوگرفته و به تسلیم گردن نهاده؛ دریایی که از آشوب امواج و نهنگ جان اوبار (=جان شکار) خالی باشد چه دریایی است؟! بار دیگر بانگ برمیدارد و از افراد میخواهد که از سینۀ چاک دریا نظیر امواج سهمگین و خروشان به ستیز برخیزند.
4
دریای تو دریاست که آسوده چو صحراست/
دریای تو دریاست که افزون نشد و کاست
بیگانۀ آشوب و نهنگ است چه دریاست!
از سینۀ چاکش صفتِ موج روان، خیز!
از خواب گران، خواب گران، خواب گران، خیز!
از خواب گران، خیز!
اقبال، شاعر حکیم، در بند پنجم از نکته یی «گشایندۀ اسرار نهان» سخن می گوید، یعنی ارتباط تن و جان با یکدیگر و فرمانروایی جان بر تن. آنگاه مُلک را به تن خاکی تشبیه میکند و دین را به روح حاکم بر آن. دعوت او مبتنی است بر بازشناختن اسلام و تکیه بر آیین یزدان. رساله معروف وی، "بازسازی فکر دینی در اسلام"، نیز برهمین اساس نوشته شده است. در این جا همگان را از هر فرقه و گروه به وحدت و همگامی فرا میخواند و بر پای خاستن و حقوق انسانی خویش خواستن؛ با خرقه و سجّاده نیز میتوان شمشیر و سِنان (=سرنیزه) به دست گرفت:
5
این نکته گشاینده اسرار نهان است/
مُلک است تنِ خاکی و دین، روح روان است/
تن زنده و جان زنده ز ربط تن و جان است/
با خرقه و سجّاده و شمشیر و سِنان خیز!/
از خواب گران، خواب گران، خواب گران، خیز!
از خواب گران، خیز!
بند ششم نهایت بزرگداشت مقام انسان و شخصیت اوست: گاه وی را "امینِ ناموس ازل" میخواند که خداوند امانت خویش را بدو ارزانی داشته است و این معنی را با تکرار جمله "تو امینی" در مصراع اول استواری میبخشد. گاه او را «یسار (=چپ) و یمینِ (=راست) دارای جهان (خداوند)» مینامد، سرانجام زمین و زمان را در وجود بنده خاکی متمرکز میبیند به شرط آن که از گمان و تردید و دودلی بپرهیزد و با یقین و اعتقاد و ایمان از جای برخیزد و با بیداد بستیزد:
6
ناموس ازل را تو امینی، تو امینی!/
دارای جهان را تویساری، تو یمینی
ای بنده خاکی تو زمانی، تو زمینی/
صَهبا (=شراب)ی یقین، دَرکش (=بنوش) و از دیر (=صومعه) گمان، خیز!
از خواب گران، خواب گران، خواب گران، خیز!
از خواب گرانخیز!
در پایان، در برابر غرب و هجوم تمدن فریبنده و ویرانگر و بیداد او ـ که سراسر وطن شاعر را در زیر فرمان و میلیونها هموطنانش را در رنج و حِرمان (=بدبختی) میداشت ـ راه رهایی را روآوردن به اسلام و بازسازی بنای ایمان میداند، تا بتوان با الهام از این منبع لایزال (=زوال ناپذیر) در طلب آزادی و استقلال به پای خاست:
7
فریاد، ز افرنگ (=فرنگ) و دلاویزی افرنگ/
فریاد، ز شیرینی و پرویزی افرنگ
عالم همه ویرانه ز چنگیزی افرنگ/
معمار حرَم، باز به تعمیر جهان خیز!
از خواب گران، خواب گران، خواب گران، خیز!
از خواب گران خیز!
این همان ندایی است که اقبال در مقام پرهیز از غربزدگی بارها تکرار کرده و از جمله در [کتاب] "پیام مشرق" گفته است:
برکش آن نغمه که سرمایۀ آب و گل تست/
ای ز خود رفته، تهی شو ز نوای دگران!
اقبال در صدد بود در ملت افسرده و خودباخته شبه قارۀ هند روحی نو بدمد و آنان را از خواب غفلت برخیزاند و به تلاش و کوشش در راه تحصیل آزادی و
اِحراز (=به دست آوردن) عزت و حقوق خویش ـ که لازمه زندگی است ـ برانگیزد.
... اقبال از این گونه شعرهای همّتانگیز، آن هم به فارسی، با این شیوایی و گیرایی، برای ملت خود بسیار سروده است. او شاعر را در ملت چون دلی تپنده میدید که آفریننده و پرورنده آرزوهای شریف آنان تواند بود. از این رو نام و یاد وی در نزد ملت پاکستان و مردم ایران و فارسی زبانان پس از او نیز گرامی است و آوازه اش رو به افزونی، و این همان سخنی است که خود گفته است:
ای بسا شاعر که بعد از مرگ زاد/ چشم خود بر بست و چشم ما گشاد».
(چشمه روشن» ـ دیدار با شاعران ـ نوشتۀ دکتر غلامحسین یوسفی، چاپ هفتم، انتشارات علمی، تهران).
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر