فاطمه نصرتی با لهجه اي شيرين و زيبا، سخن مي گويد
از ايرانشهر مي آيد، شهري در جنوب شرقي ايران كه مردمش به زبان بلوچي سخن مي گويند
فاطمه نصرتی، متولد سال 1350 است
دو خواهر و دو برادر دارد كه همه در ايران هستند. يكي از خواهرانش بعد از پيوستن او به مقاومت، متولد شده و هيچگاه او را از نزديك نديده است. فاطمه نصرتی شرايط زندگي اش را چنين توصيف مي كند
در آنجايي كه من بزرگ شدم، امکان تحصیل برای دختران بسيار محدود بود. اغلب دختران فقط تا كلاس پنجم ابتدايي درس مي خواندند و بعد، خانه نشين مي شدند. چون در شهر ما مدارس دخترانه، فقط تا سطح ابتدايي بود و مدرسة راهنمايي دخترانه وجود نداشت
اگر دختري مثل من، تصميم مي گرفت كه كلاس هاي راهنمايي را هم بگذراند، بايد به مدرسه پسرانه مي رفت و بسياري تهمت ها و نگاه هاي منفي را بر خود مي پذيرفت. با اين وجود، من و سه دوست ديگرم تصميم گرفتيم با اين سنت مقابله كنيم و تا دوم راهنمايي را در مدرسه پسرانه خوانديم ولي بعد، مجبور به ترك تحصيل شديم
سنت هاي عقب مانده و زن ستيزانه، به واقع راه ما را برای پيشرفت و ادامه تحصيل بسته بود
در جامعه اي كه من بزرگ شدم، دختران از سنين کم و از 13سالگي مجبور به ازدواج مي شدند. دختران بعضاً از بدو تولد، به اسم خانواده اي به ثبت داده مي شدند و خودشان، اختياري براي انتخاب زندگي و آینده خود نداشتند
در چنين محيطي، سمت پيدا كردن به جانب يك سازمان انقلابي، براي دختر جواني مانند من، به واقع عجيب مي نمود
از ايرانشهر مي آيد، شهري در جنوب شرقي ايران كه مردمش به زبان بلوچي سخن مي گويند
فاطمه نصرتی، متولد سال 1350 است
دو خواهر و دو برادر دارد كه همه در ايران هستند. يكي از خواهرانش بعد از پيوستن او به مقاومت، متولد شده و هيچگاه او را از نزديك نديده است. فاطمه نصرتی شرايط زندگي اش را چنين توصيف مي كند
در آنجايي كه من بزرگ شدم، امکان تحصیل برای دختران بسيار محدود بود. اغلب دختران فقط تا كلاس پنجم ابتدايي درس مي خواندند و بعد، خانه نشين مي شدند. چون در شهر ما مدارس دخترانه، فقط تا سطح ابتدايي بود و مدرسة راهنمايي دخترانه وجود نداشت
اگر دختري مثل من، تصميم مي گرفت كه كلاس هاي راهنمايي را هم بگذراند، بايد به مدرسه پسرانه مي رفت و بسياري تهمت ها و نگاه هاي منفي را بر خود مي پذيرفت. با اين وجود، من و سه دوست ديگرم تصميم گرفتيم با اين سنت مقابله كنيم و تا دوم راهنمايي را در مدرسه پسرانه خوانديم ولي بعد، مجبور به ترك تحصيل شديم
سنت هاي عقب مانده و زن ستيزانه، به واقع راه ما را برای پيشرفت و ادامه تحصيل بسته بود
در جامعه اي كه من بزرگ شدم، دختران از سنين کم و از 13سالگي مجبور به ازدواج مي شدند. دختران بعضاً از بدو تولد، به اسم خانواده اي به ثبت داده مي شدند و خودشان، اختياري براي انتخاب زندگي و آینده خود نداشتند
در چنين محيطي، سمت پيدا كردن به جانب يك سازمان انقلابي، براي دختر جواني مانند من، به واقع عجيب مي نمود
درباره چگونگی آشنایی و ارتباطش با مجاهدین، فاطمه نصرتی چنین می گوید
در سال 60 هنگامي كه 10ساله بودم، براي اولين بار اسم مجاهدين را از طریق پسرخاله هايم که با جنبش ملی مجاهدين كار مي كردند و فعالين سياسي شهر ما محسوب مي شدند، شنیدم
محمد امين دانش پيپ، از آشنایان خانوادگي ما كه بعدها در سال 1365 در ايرانشهر جانش را در نبرد با ديكتاتوري ولايت فقيه فدا كرد، در آشنايي من با مجاهدين، نقشي فعال داشت
از طریق محمد امین بود که برای اولین بار با جمعی از هواداران مجاهدین که برای پیشبرد فعالیت هایشان در امکانات پیرامون او در رفت و آمد بودند آشنا شدم. منش، رفتار و مرام انقلابي آنها، از همان نوجواني، مرا جذب آنها کرد و به خوبي يادم هست كه از آنها به عنوان «انسان هاي پاك» نام مي برديم.
از سال 1363 تا سال 1365 از نزديك شاهد فعاليت ها و رفتار اين هواداران جوان بودم. آنها را در حد رفت و آمد مي ديدم اما همين، براي انتخاب مسير جديد زندگي ام كفايت بود
يادم مي آيد كه در يكی از روزهای آبانماه سال 1365، تصميم گرفتم خودم را به پايگاههاي مجاهدين برسانم و آنها را با ديدي متفاوت ببينم. هنوز تصميم ام براي ماندن در صفوف آنها قطعي نبود، از اين رو با كسي خداحافظي نكردم.
نگاه آخر، سهم مادرم بود كه سفارش كرد، زود به نزد او باز گردم.
برای رفتن به نزد مجاهدین در اشرف، بايد از كشور واسط، پاكستان عبور مي كردم. در آنجا براي نخستين بار شماري از زنان مجاهد را ديدم. جذبه آنها، رابطه ها و عاطفه هايشان و جمع گرمي كه پيرامون من شكل دادند، مرا شيفته خودشان و انتخاب و آرمانشان كرد. آنجا، تصميم خودم را گرفتم كه با آنها باشم و با آن ها بمانم
بعد از سپری شدن دو سال، در سال 1367 سرانجام توانستم به اشرف بروم. احساس عجيبي به من مي گفت، خانه من همانجایی است که به آن رسیده ام
خانواده ام، به فاصله كوتاهي تماس گرفتند و خواهان بازگشت من به خانه شدند. پدر، مادر و حتي عمويم. تصور آنها از من همان دختر جواني بود كه عمري، سايرين برايش تصميم گرفته بودند
بين دوراهي سختي قرار گرفته بودم. از یک سو عواطف خانواده و عزيزانم بود و از سوی دیگر جمع جديدی که به آن رسیده بودم و آرمانی که در آن جمع می دیدم و تمام آمال و آرزوهايم را در آن یافته بودم
فاطمه نصرتی درباره چگونگی تصمیم نهایی بر سر دوراهی انتخاب می گوید
عميقاً معتقد بودم كه زندگي حقيقي و نبرد براي آزادي را در همين جمع فراگرفته و تجربه كرده ام. پس انتخاب آخر من، بودن و مبارزه کردن برای آزادی مردم و میهنم و به خصوص برای رهایی بی شمار زنان ستم کشیده و تحت استثمار کشورم بود که خودم یک از دهها میلیون آنها بودم.
امروز از آن روز، 30سال گذشته است. و من، 30سال است كه در روز به روز و ساعت به ساعتش، اين زندگي زيبا و نبرد باشكوه براي آزادي را تجربه كرده ام و به ادامه آن تا به ثمررسيدنش، امیدوارم و به انتخابم افتخار مي كنم
شك ندارم كه آن روز که صبح روشن آزادی میهن بردمد، مادر و پدر و عموي عزيزم، طور ديگري علت انتخاب و ايستادگي ام در اين مسير را خواهند فهميد
در سال 60 هنگامي كه 10ساله بودم، براي اولين بار اسم مجاهدين را از طریق پسرخاله هايم که با جنبش ملی مجاهدين كار مي كردند و فعالين سياسي شهر ما محسوب مي شدند، شنیدم
محمد امين دانش پيپ، از آشنایان خانوادگي ما كه بعدها در سال 1365 در ايرانشهر جانش را در نبرد با ديكتاتوري ولايت فقيه فدا كرد، در آشنايي من با مجاهدين، نقشي فعال داشت
از طریق محمد امین بود که برای اولین بار با جمعی از هواداران مجاهدین که برای پیشبرد فعالیت هایشان در امکانات پیرامون او در رفت و آمد بودند آشنا شدم. منش، رفتار و مرام انقلابي آنها، از همان نوجواني، مرا جذب آنها کرد و به خوبي يادم هست كه از آنها به عنوان «انسان هاي پاك» نام مي برديم.
از سال 1363 تا سال 1365 از نزديك شاهد فعاليت ها و رفتار اين هواداران جوان بودم. آنها را در حد رفت و آمد مي ديدم اما همين، براي انتخاب مسير جديد زندگي ام كفايت بود
يادم مي آيد كه در يكی از روزهای آبانماه سال 1365، تصميم گرفتم خودم را به پايگاههاي مجاهدين برسانم و آنها را با ديدي متفاوت ببينم. هنوز تصميم ام براي ماندن در صفوف آنها قطعي نبود، از اين رو با كسي خداحافظي نكردم.
نگاه آخر، سهم مادرم بود كه سفارش كرد، زود به نزد او باز گردم.
برای رفتن به نزد مجاهدین در اشرف، بايد از كشور واسط، پاكستان عبور مي كردم. در آنجا براي نخستين بار شماري از زنان مجاهد را ديدم. جذبه آنها، رابطه ها و عاطفه هايشان و جمع گرمي كه پيرامون من شكل دادند، مرا شيفته خودشان و انتخاب و آرمانشان كرد. آنجا، تصميم خودم را گرفتم كه با آنها باشم و با آن ها بمانم
بعد از سپری شدن دو سال، در سال 1367 سرانجام توانستم به اشرف بروم. احساس عجيبي به من مي گفت، خانه من همانجایی است که به آن رسیده ام
خانواده ام، به فاصله كوتاهي تماس گرفتند و خواهان بازگشت من به خانه شدند. پدر، مادر و حتي عمويم. تصور آنها از من همان دختر جواني بود كه عمري، سايرين برايش تصميم گرفته بودند
بين دوراهي سختي قرار گرفته بودم. از یک سو عواطف خانواده و عزيزانم بود و از سوی دیگر جمع جديدی که به آن رسیده بودم و آرمانی که در آن جمع می دیدم و تمام آمال و آرزوهايم را در آن یافته بودم
فاطمه نصرتی درباره چگونگی تصمیم نهایی بر سر دوراهی انتخاب می گوید
عميقاً معتقد بودم كه زندگي حقيقي و نبرد براي آزادي را در همين جمع فراگرفته و تجربه كرده ام. پس انتخاب آخر من، بودن و مبارزه کردن برای آزادی مردم و میهنم و به خصوص برای رهایی بی شمار زنان ستم کشیده و تحت استثمار کشورم بود که خودم یک از دهها میلیون آنها بودم.
امروز از آن روز، 30سال گذشته است. و من، 30سال است كه در روز به روز و ساعت به ساعتش، اين زندگي زيبا و نبرد باشكوه براي آزادي را تجربه كرده ام و به ادامه آن تا به ثمررسيدنش، امیدوارم و به انتخابم افتخار مي كنم
شك ندارم كه آن روز که صبح روشن آزادی میهن بردمد، مادر و پدر و عموي عزيزم، طور ديگري علت انتخاب و ايستادگي ام در اين مسير را خواهند فهميد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر