چهارشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۹۵

گرگ – شعر از زنده ياد فريدون مشيري



گفت دانائي كه گرگي خيره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر
لاجرم جاري ست پيكاري سترگ
روز و شب مابين اين انسان و گرگ
زور بازو چاره ي اين گرگ نيست
صاحب انديشه داند چاره چيست
اي بسا زورآفرين مرد دلير
هست در چنگال گرگ خود اسير
وي بسا انسان رنجور پريش
سخت پيچيده گلوي گرگ خويش
آن كه از گرگش خورد هر دم شكست
گر چه انسان مي نمايد گرگ هست
وانكه گرگش را در اندازد به خاك
رفته رفته مي شود انسان پاك
آنكه با گرگش مدارا مي كند
خلق و خوي گرگ پيدا مي كند
مردمان گر يكدگر را مي درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند
اين كه انسان هست اين سان دردمند
گرگ ها فرمانروائي مي كنند
در جواني جان گرگت را بگير
واي اگر اين گرگ گردد با تو پير
روز پيري گر كه باشي همچو شير
ناتواني در مصاف گرگ پير
آنكه از گرگش خورد هردم شكست
گر چه انسان مي نمايد گرگ هست
وانكه گرگش را دراندازد به خاك
رفته رفته مي شود انسان پاك

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر